یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۳۴

04 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سی‌وچهارم

#سفر_عشق 
گوشی رو برداشتم، یه زنگ به هانا زدم. بعد از چند بوق براشت.

–الووو سلااام سحرجون. خوبی عزیزم؟! 

–سلاام هانا.کجایی، میای دانشگاه؟!

–تو راهم. برا چی؟!

–هیچی اومدی، بیا اتاق بسیج بهت میگم.

تلفن رو قطع کردم. رو کردم به خانم موسوی و گفتم:

–ببخشید خانم موسوی، هانا تو راهه داره میاد.

–خوبه، ممنون عزیزم. راستی سحرجون، جان خودت کم من رو خانم موسوی صدا بزن!! بابا یه کم باهام راحت باش!!

–آخ خ خه خجالت می‌کشم!!

–خجالت چرا دخترجان؟! مگه ما باهم دوست نیستیم؟!

–آره. خیلی هم خوشحالم، دوستی مثل شما رو دارم.

–پس، از این به بعد نشنوم بگی خانم موسوی! میگی زهراجان!!

–چشم خانم موسوی.

خانم موسوی با صدای بلندی خندید و گفت:

–عه باز که گفتی خانم موسوی!!!

–ببخشید زهراخانم.

–خانمش رو هم بنداز عزیزم. همون زهرا خوبه.

–راستی وظایف رو تقسیم کردید؟! وظیفه من چیه؟!

–تو و هانا رو نوشتم برا خوش‌آمدگویی. اگه دوست ندارید تا خادمی رو براتون بذارم!!‌

–نه ممنون خوبه.

خیلی خوشحال بودم که به منم وظیفه داده بودند. 

درِ اتاق بسیج باز شد و هانا اومد تو.

اومد پیشمونو باهامون سلام و احوالپرسی کرد. خانم موسوی از حال باباش پرسید.

هانا گفت: صبح مرخصش کردن و حالش خیلی بهتره.

گفتم: 

–راستی هانا برا شهادت حضرت زهرا بسیج می‌خواد مراسم بگیره. اسم من و تو رو هم برا خوش‌آمدگویی زدند. 

–چه خوب!! حالا مراسم کی هست؟

–نمی‌دونم! الان زهراجون میاد بهمون میگه!!

–زهراجون؟!

–یه خانم مهربونه، که واقعا دوست‌داشتنیه!!

هانا هاج‌وواج داشت به دخترهایی که تو اتاق بسیج بودن، نگاه می‌کرد، که ببینه زهرا کیه!!

خانم موسوی که اومد پیشمون. به هانا گفتم:

–زهراجون ایشون هستن!!

–سحر زشته به اسم کوچیک صداشون نکن.

خانم موسوی بهمون لبخند زد و گفت:

–هاناجون! من خودم از سحر خواستم اینطوری صدام بزنه. شما هم همین‌طور، از این به بعد خانم موسوی نداریم هاااا!!

هانا هم مثل من مونده بود، چی بگه!

بحث رو عوض کردم و گفتم: 

راستی پذیرایی چی می‌خواید بدید؟!

–عزیزم قراره اگه دانشگاه همکاری کنه شیر و خرما و کیک یزدی!

خیلی دوست داشتم، منم سهمی داشته باشم. برا همین گفتم:

–میشه کیک رو من بیارم؟!

خانم موسوی با لبخند از پیشنهادم استقبال کرد و گفت:

–عالیه سحر. اجرت با بی‌بیِ پهلو شکسته.

–خواهش میکنم عزیزم، وظیفمه. خودم دوست دارم شریک شم.

–التماس دعا سحرجون.

–با ما کاری ندارید؟! ما بریم.

–نه عزیزم. برید بسلامت.

خداحافظی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون.

–هانا کلاس داری یا میری خونه؟!

–نه کلاسم تموم شد، غیبت کردم. میرم خونه.

–باشه بیا بریم، تو رو می‌رسونم بعد خودم میرم خونه.

تو راه کلی با هانا درموردِ مراسم و وظیفه خوبی که بهمون داده بودن، حرف زدیم.

خونه که رسیدم، رفتم پیش مامان.

–سلام مامان گلم.

–سلام عزیزم. خسته نباشی.

–ممنون مامان. راستی امروز دانشگاه سیاه زده بودن برا شهادت حضرت زهرا.

–شهادت بی‌بی نزدیکه؟!

–آره. منم وظیفه دارم برا برگزاری مراسم مامان. نمیدونی  چه حس خوبی دارم؟! 

–خوش‌بحالت دخترم. چند سالی هست دیگه تو این جور مراسما شرکت نکردم. الان که گفتی یاد اون موقع، خونه بابا‌بزرگت افتادم. همیشه محرم ده روز، ایام فاطمیه هم سه روز مراسم داشتند. تو میلادها هم عیدِ غدیر شام می‌دادند.

چه روزهای خوبی داشتیم؟! تو و سمن خیلی کوچیک بودید، فکر نکنم یادت باشه.

–جدی مامان؟! بابابزرگ چقدر مراسم گرفته؟! 

–آره روحش شاد.

–مامان من برم لباسام رو عوض کنم. راستی ناهار چی داریم؟! خیلی گشنمه!!

–سبزی‌پلو و ماهی درست کردم. یه ربع دیگه آماده است. 

–باشه مامان، من برم تو اتاقم.

لباسام رو عوض کردم.ـ

شهاب برا فردا شب بلیط گرفته بود. خیلی ناراحت بودم، دارم برمی‌گردم.

بیشتر دلم برا فرزام تنگ میشد. تو این چند روز خیلی بهش حس پیدا کرده بودم. با تموم پسرهای که قبلا تو مهمونیهای شبانه دیده بودم، فرق داشت. خوش‌تیپ و خوش‌اخلاق بود. عاشقِ آرامشش بودم. یه امیدی رو در وجودت زنده می‌کرد. درست پسرِ مذهبی نبود، ولی رفتارش عالی بود. احترامم رو حفظ می‌کرد. از همون دیدار اول، حرف ازدواج رو پیش کشید و گفت: قصدش فقط دوستی نیست.

با صدای تقه‌ای که به درِ اتاقم خورد، دفترچه رو کنار گذاشتم.

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 2 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: ریاحی [عضو] 
  • ریحـانه اصـفهـان
5 stars

سلام. خوبی؟
آخرش ببینیم چی میشه(:

1397/11/05 @ 11:13
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

سلام عزیزم
ممنون از نگاه گرمتون

1397/11/05 @ 12:36


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 617
  • دیروز: 358
  • 7 روز قبل: 1760
  • 1 ماه قبل: 17454
  • کل بازدیدها: 441762

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • چراغ قرمز
  • نماز اول وقت
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس