سفرعشق ۳۴
#قسمت_سیوچهارم
#سفر_عشق
گوشی رو برداشتم، یه زنگ به هانا زدم. بعد از چند بوق براشت.
–الووو سلااام سحرجون. خوبی عزیزم؟!
–سلاام هانا.کجایی، میای دانشگاه؟!
–تو راهم. برا چی؟!
–هیچی اومدی، بیا اتاق بسیج بهت میگم.
تلفن رو قطع کردم. رو کردم به خانم موسوی و گفتم:
–ببخشید خانم موسوی، هانا تو راهه داره میاد.
–خوبه، ممنون عزیزم. راستی سحرجون، جان خودت کم من رو خانم موسوی صدا بزن!! بابا یه کم باهام راحت باش!!
–آخ خ خه خجالت میکشم!!
–خجالت چرا دخترجان؟! مگه ما باهم دوست نیستیم؟!
–آره. خیلی هم خوشحالم، دوستی مثل شما رو دارم.
–پس، از این به بعد نشنوم بگی خانم موسوی! میگی زهراجان!!
–چشم خانم موسوی.
خانم موسوی با صدای بلندی خندید و گفت:
–عه باز که گفتی خانم موسوی!!!
–ببخشید زهراخانم.
–خانمش رو هم بنداز عزیزم. همون زهرا خوبه.
–راستی وظایف رو تقسیم کردید؟! وظیفه من چیه؟!
–تو و هانا رو نوشتم برا خوشآمدگویی. اگه دوست ندارید تا خادمی رو براتون بذارم!!
–نه ممنون خوبه.
خیلی خوشحال بودم که به منم وظیفه داده بودند.
درِ اتاق بسیج باز شد و هانا اومد تو.
اومد پیشمونو باهامون سلام و احوالپرسی کرد. خانم موسوی از حال باباش پرسید.
هانا گفت: صبح مرخصش کردن و حالش خیلی بهتره.
گفتم:
–راستی هانا برا شهادت حضرت زهرا بسیج میخواد مراسم بگیره. اسم من و تو رو هم برا خوشآمدگویی زدند.
–چه خوب!! حالا مراسم کی هست؟
–نمیدونم! الان زهراجون میاد بهمون میگه!!
–زهراجون؟!
–یه خانم مهربونه، که واقعا دوستداشتنیه!!
هانا هاجوواج داشت به دخترهایی که تو اتاق بسیج بودن، نگاه میکرد، که ببینه زهرا کیه!!
خانم موسوی که اومد پیشمون. به هانا گفتم:
–زهراجون ایشون هستن!!
–سحر زشته به اسم کوچیک صداشون نکن.
خانم موسوی بهمون لبخند زد و گفت:
–هاناجون! من خودم از سحر خواستم اینطوری صدام بزنه. شما هم همینطور، از این به بعد خانم موسوی نداریم هاااا!!
هانا هم مثل من مونده بود، چی بگه!
بحث رو عوض کردم و گفتم:
راستی پذیرایی چی میخواید بدید؟!
–عزیزم قراره اگه دانشگاه همکاری کنه شیر و خرما و کیک یزدی!
خیلی دوست داشتم، منم سهمی داشته باشم. برا همین گفتم:
–میشه کیک رو من بیارم؟!
خانم موسوی با لبخند از پیشنهادم استقبال کرد و گفت:
–عالیه سحر. اجرت با بیبیِ پهلو شکسته.
–خواهش میکنم عزیزم، وظیفمه. خودم دوست دارم شریک شم.
–التماس دعا سحرجون.
–با ما کاری ندارید؟! ما بریم.
–نه عزیزم. برید بسلامت.
خداحافظی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون.
–هانا کلاس داری یا میری خونه؟!
–نه کلاسم تموم شد، غیبت کردم. میرم خونه.
–باشه بیا بریم، تو رو میرسونم بعد خودم میرم خونه.
تو راه کلی با هانا درموردِ مراسم و وظیفه خوبی که بهمون داده بودن، حرف زدیم.
خونه که رسیدم، رفتم پیش مامان.
–سلام مامان گلم.
–سلام عزیزم. خسته نباشی.
–ممنون مامان. راستی امروز دانشگاه سیاه زده بودن برا شهادت حضرت زهرا.
–شهادت بیبی نزدیکه؟!
–آره. منم وظیفه دارم برا برگزاری مراسم مامان. نمیدونی چه حس خوبی دارم؟!
–خوشبحالت دخترم. چند سالی هست دیگه تو این جور مراسما شرکت نکردم. الان که گفتی یاد اون موقع، خونه بابابزرگت افتادم. همیشه محرم ده روز، ایام فاطمیه هم سه روز مراسم داشتند. تو میلادها هم عیدِ غدیر شام میدادند.
چه روزهای خوبی داشتیم؟! تو و سمن خیلی کوچیک بودید، فکر نکنم یادت باشه.
–جدی مامان؟! بابابزرگ چقدر مراسم گرفته؟!
–آره روحش شاد.
–مامان من برم لباسام رو عوض کنم. راستی ناهار چی داریم؟! خیلی گشنمه!!
–سبزیپلو و ماهی درست کردم. یه ربع دیگه آماده است.
–باشه مامان، من برم تو اتاقم.
لباسام رو عوض کردم.ـ
شهاب برا فردا شب بلیط گرفته بود. خیلی ناراحت بودم، دارم برمیگردم.
بیشتر دلم برا فرزام تنگ میشد. تو این چند روز خیلی بهش حس پیدا کرده بودم. با تموم پسرهای که قبلا تو مهمونیهای شبانه دیده بودم، فرق داشت. خوشتیپ و خوشاخلاق بود. عاشقِ آرامشش بودم. یه امیدی رو در وجودت زنده میکرد. درست پسرِ مذهبی نبود، ولی رفتارش عالی بود. احترامم رو حفظ میکرد. از همون دیدار اول، حرف ازدواج رو پیش کشید و گفت: قصدش فقط دوستی نیست.
با صدای تقهای که به درِ اتاقم خورد، دفترچه رو کنار گذاشتم.
#به_قلم_خودم