سفرعشق۶۳
#قسمت_شصتوسوم
#سفر_عشق
سمن ماتومبهوت از اتاق رفت بیرون.
منم بلند شدم، رفتم سمتِ کمدِ لباسام.
یه لباس مجلسی انتخاب کردم، که رنگش یاسی و در عینِ شیک بودن، خیلی پوشیده بود.
یه شالِ خوشرنگم انتخاب کردم. آماده که شدم یه نگاه تو آینه به خودم انداختم. از وقتی تغییر کرده بودم، مدلِ لباس پوشیدنم رو هم عوض کردم.
زندایی و زیبا که دیگه هیچکاری نداشتن غیرِ مسخره کردنِ من!!
به همینخاطر سعی میکنم شیکترین و پوشیدهترین لباسا رو بپوشم تا جلویِ حرف زدنشون رو بگیرم!!
از پلهها که رفتم پایین. صدایِ آیفون تو کلِ سالن پیچید.
یه نگاه به سمن انداختم، رنگش مثل گج شده بود!!
بهش لبخندی زدم و رفتم پیشش!!
–سمنجون خودت رو کنترل کن!! نگران هیچیم نباش. مطمئنم به زودی عقد میکنید!!
یه نگاه پرِ از استرس و اضطراب بهم انداخت و گفت:
–میترسم سحر!!
–از چی عزیزم؟!
–از اینکه قسمت هم نباشیم!!
–دیوونه چه حرفایی میزنی تو!!
داشتم با سمن حرف میزدم، دایی با صدای بلند و لبخند بر لب، سلام کرد!!
سریع رفتم پیشوازشون و دایی رو بغلم کردم!!
–دایی نمیگی یه سحر داشتم تو فامیل، یه حالی ازش بپرسم؟!
–دختره شیطون دست پیش رو گرفتی، پس نیفتی!! وظیفه توئه یه حالی از داییت بپرسی!!
بعدم با صدای بلندی زد زیرِ خنده!! رفتم با زندایی و نیما اینام سلام کردم.
با بچهها نشستیم یه گوشه و شروع کردیم به حرف زدن. منم از فرصت استفاده کردم و به نیما گفتم:
–حله داداش نیما!!
بیچاره از تعجب چشاش گرد شده بود که منظور من چیه؟!
برا همین یه پیام بهم داد…
–چی حله آجی؟!
–اینکه سمنم گلوش پیش تو گیر کرده!!!
نیما پیامم رو که خوند، نگاهی به سمن انداخت و لبخندی بر رو لبش نشست!! مثل دیووونهها یه نگاه به نیما مینداختم یه نگاه به سمن!!
زیبا که خلبازیهای منو دید، با ناز و ادا گفت:
–سحرجون چیزی شده، همش نگاه نیما و سمن میکنی؟!