سفرعشق ۶۶
#قسمت_شصتوششم
#سفر_عشق
بعد از اینکه شام رو خوردیم .. به بهونه درس خوندن رفتم تو اتاقم اصلا حوصله نشستن بین جمع رو نداشتم
جزوهام رو برداشتم و یه نگاهی بهش انداختم.
هوووف اینا چین که نوشتم!! انگاری اصلا سرِ کلاس نبودم!! یادم نمیاد من کِی اینا رو نوشتم!!
یه تشری به خودم میزنم، دخترهی دیووونه حواست کجا بوده ؟؟ همش ذهنت درگیره!!!
با صدای زنگِ گوشیم به خودم اومدم. نگای به صفحهاش انداختم، فرزام بود. تماس رو وصل کردم و گفتم:
–الووو سلام. خوبی؟!
–سلام سحر. خوبی، چه خبرا؟!
–ممنون. خبر خاصی نیست!!
–زنگ زدم بگم، فردا شب ساعت ۹ میایم خونتون.
با شنیدن این خبر، تموم بدنم به لرزه دراومد، با تتهپته گفتم:
–ب ب ب ا شه.
تند گوشی رو قطع کردم. تا چند دقیقهای تو شوک بودم!! استرس شدیدی گرفته بودم!!
وقتی به خودم اومدم و یادم اومد حتی به فرزام نگفتم خوش اومدید و بدون خداحافظی قطع کردم!! لب پایینیمو به دندون گرفتم.
من چه مرگم شده بود،،، چرا مدتیه اینطوری شدم!!
سعی کردم آروم باشم. دفترچه خاطراتم رو برداشتم و خودم رو مشغول نوشتن کردم. من که از اون جزوه چیزی حالیم نمیشد. باید یه روز با هانا مینشستم و مرورش میکردم!!
اسممون رو برا مشهد زده بودند، به اصرارِ هانا که البته الان میفهمم دعوت آقا، صبح زود اومدیم دانشگاه.
یه پسرِ مذهبی که بعدا فهمیدم فامیلش آقایِ طاهریه!! شروع کرد به صحبت کردن. من و هانا همش تیکه میانداختیم!! آقای برادر گفتند:
–اقایون سوارِ اتوبوس شماره دو بشید و خانمها با اتوبوس شماره یک حرکت میکنند!!
از این حرفش زدم زیرِ خنده، طوری که صدایِ خندم تو کلِ سالن پیچید!! همه نگاشون برگشت سمتِ من، یه عده هم شروع کردن به سر تکون دادن و اخم کردن. منم که اصلا کم نمیآوردم، چشامو ریز کردم و گفتم:
–بله. چیزی گم کردید!!
رو کردم به هاناو گفتم:
–من که با این شرایط نمیام، نوبرش رو آوردن، یعنی چی آقایون جدا، خانمها جدا؟!
آخه من تا اون روز هرجایی رفته بودم چه مهمونی چه مسافرت همه مختلط و با دوست پسرام میرفتم!! هانا بهم گفت:
–دیگه مجبوریم تابع جمع باشیم!!
–نه اصلام مجبور نیستیم. من یه نقشهای دارم!!
هانا چشماش رو گرد کرد و گفت:
–نقشه؟!
–آره بیا تا برات بگم!!
#به_قلم_خودم