سفرعشق۷۱
#قسمت_هفتادویکم
#سفر_عشق
با صدای درِ اتاقم از خواب پریدم، با چشمای پف کرده رفتم در رو باز کردم!!
از بس گریه کرده و با چشای گریون خوابیده بودم، حسابی پف کرده بودند!
شهاب بود در میزد. با حالتِ مسخرهای گفت:
–دختر این چه وضعه، امشب خواستگار داری بعد…
سرشو تکون داد و ادامه داد:
–بعضی وقتا شک میکنم تو خواهر منی، از بس بینظم و شلختهای!!
با حرفاش حرصمو درآورده بود، با لب و لوچه آویزونی گفتم:
–نه که خودت خیلی مرتبی!! بیا بریم ببینم اتاق کدوممون مرتبه!!! ولی بخاطر حرفات باید تنبیه بشی و چون خودت بینظمی، برام یه هدیه خوب بگیری!! هدیه رو هم خودم تعیین میکنم!!
–باشه بیا بریم عزیزم!!
شهاب جلو افتاد و منم پشتِ سرش به سمتِ اتاقش به راه افتادم. وقتی رسیدیم، درِ اتاق رو باز کرد و گفت:
–بفرمایید سحرخانم!!
با دیدن اتاقش، دهنم از تعجب باز موند. یه نگای به شهاب انداختم و یه نگای به پشتِ سرم!! گفتم:
–منو آوردی اتاقِ سمن!! چند قدم رفتم عقب و دیدم نه اتاقِ شهابه!!!
شهاب خیلی بینظم، همیشه اتاقش بهم ریخته بود، ولی الان همه چی سرِ جای خودش بود!!
–خب سحرجون!! بوی سوختگی میاد، زنگ بزنم آتشنشانی!!!
با شنیدن این حرفش، دستامو مشت کردم و شروع کردم به زدن ضربههای به سینه و بازوهاش!!
–خیلی بدی شهاب. خودمو لوس کردم براشو رفتم سمتِ اتاقم!!
–بیا قهر نکن آجی خوشگله!!
هرچی صدام زد، دیگه برنگشتم جوابش رو بدم. رفتم تو اتاقم و نگای به ساعت انداختم. ساعت ۶ بود هنوز و کلی وقت داشتم برا آماده شدن!!
دفترچه یادداشتمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن، تا زمان زودتر بگذره!!
یه کوله برداشتم و یه خورده خرت و پرت توش ریختمو رفتم سمت دانشگاه. هانا یه گوشه وایساده بود و منتظرم بود. رفتم پیشش و با دستم به بازوش زدم و سلام کردم.
–دیووونه چکار میکنی، چرا میزنی؟!
–خب حواست نیست!! چیو نگاه میکنی؟!
–هیچی داشتم به اون خانم چادریه نگاه میکردم، فکر کنم مسئول بسیجه!! داره اسامی خانما رو میخونه!!
–نه بابا رئیس بسیج اون پسر ریشدارئه!!
–نمیدونم، شاید!!
–اسم ما رو خوندن!!
–نه هنوز!!
–باشه. وقتی اسممون رو خوند، الکی میریم سوار اتوبوس میشیم بعد میایم پایین، وقتی اونا راه افتادن، خودمون رو نشون اون آقا بسیجی میدیم!!!
#به_قلم_خودم