#قسمت_هفتادودوم
#سفر_عشق
منتظر موندیم تا اتوبوس خانمها حرکت کرد و ده دقیقه بعدش از دانشگاه بیرون اومدیم!! با چهره درهم رفته، رفتیم پیشِ آقای طاهری و شروع کردیم به آه و ناله که ما از اتوبوس خانما جا موندیم!!!
آقای طاهری یکم با تسبیحی که دستشو بود ور رفتن و بعدش دستی به ریششون کشیدن و گفتند:
–ناراحت نباشید، شماها مثل خواهرم هستید!! الان شرایط رو فراهم میکنم که همراه ما تا یه مسیری بیاید بعد میرید اتوبوس خواهرا.
آقای طاهری رفتن بالا و با آقایون صحبت کردن بعد کلی حرف زدن دو صندلی اول رو برامون خالی کرد!!
نیشگونی از هانا گرفتم و با خنده گفتم:
–دیدی چطور نقشمون گرفت؟!
–سحر دستای شیطون رو هم از پشت بستی!!! حالا میخوای چکار کنی؟! خب میذاشتی با دخترا بریم!!
–بشین و تماشا کن، ببین چکار میکنم!!!
–من که نیستم چون واقعا خجالت میکشم!!
–خجالت چرا دیووونه؟!
–نمیدونم!! آخه جو اینجا یه طوریه!!!
–تو با من بیا ،، مطمئنم کلی بهت خوش میگذره
رفتیم سوار شدیم و بعد از چک کردن اسامی، اتوبوس راه افتاد. آقای طاهری به آقایونی که بودن گفته بود، به احترام ما شوخی نکنند تا وقتی ما به اتوبوس خودمون میریم!! حالم از این حرفا بهم میخورد. من در شرایطی بزرگ شده بودم که سرگرمیم، خوش و بِش با پسرا بوده!! حالا این دختر شیطون یه گوشه بشینه و حرفی نزنه!!
با تقه ای که به درِ اتاقم خورد ، دفترچه رو بستم و رفتم در رو باز کردم. با دیدن سمن و خندش، بهش لبخند زدم. خوشحال بودم که بعد از مدتی ناراحتی سمن، الان خندهاش رو میبینم!!
–کاری داشتی عزیزم؟!
–آره. اومدم ببینم آمادهای؟!
–نه هنوز. فعلا زوده!! چه خبر از نیما؟!
–قراره به دایی اینا بگه، تا دایی به بابا زنگ بزنه، بعد بیان خواستگاری!!
سمن رو تو بغلم گرفتم و بهش گفتم:
–سمن خیلی خوشحالم!!
–فداتشم، تو باعث شدی که ما بهم برسیم سحرجون. نمیدونم چطور ازت تشکر کنم؟!
–تشکر برا چی؟! مگه من یه خواهر بیشتر دادم دیووونه!!
–من دیگه برم پایین، توم زودی بیا!
–باشه عزیزم.
سمن که رفت، برگشتم تو اتاق و در رو بستم. نگاهی به ساعت انداختم دیگه کمکم باید آماده میشدم!!
#به_قلم_خودم