#قسمت_هفتادوششم
#سفر_عشق
سکوت خستهکنندهای تو اتاق حاکم بود ،،، از این سکوت میترسیدم نکنه فرزام بگه نه ،،،، همش نگام روی لباش بود و منتظر بودم که لباشو تکون بده خیلی دلم میخواست بدونم فرزام چی میگه؟!
بعد از کلی فکر کردن، لباش رو تکون داد، سکوت رو شکست و گفت:
–من برا به دست آوردنت حاضرم دنیا رو تکون بدم، اینکه چیزی نیست عزیزم!!
با شنیدن این حرفش لبخند رو لبم نشست و سرم رو پایین انداختم و با تته پته گفتم:
–وا ق قعا راس ت م م میگی؟؟!
مکثی کردم و ادامه دادم
–حتی حاضری برگردی ایران و اینجا زندگی کنیم؟!
–اگه تو بخوای چرا که نه!! حالا که تو این جور زندگی کردن رو انتخاب کردی، خب منم برا رسیدن بهت، هرکاری میکنم!!
با حرفی که زد خیلی خوشحال شدم، دلم غنج میرفت برای تک تک حرفایی که میزد، تو دلم عروسی بود، چشامو بستم و با لبخندی که روی لبم جا خوش کرده بود خداروشکر کردم و گفتم:
–من دیگه حرفی ندارم، اگه شمام حرفی چیزی داری، گوش میدم، بگو!!
بالبخند نگاهی بهم انداخت و گفت
–نه عزیزم، منم حرف خاصی ندارم. بریم، ببینیم بابات اینا چی میگند؟!
از رو تخت بلند شدم و درِ اتاق رو باز کردم و رفتیم سمتِ پلهها. شهاب روبروی پلهها نشسته بود و با دیدنم شروع کرد به شکلک درآوردن، منم لبخندی بهش زدم و با فرزام از پلهها رفتیم پایین.
با دیدنِ لبخند رویِ لبِ من و فرزام، بابای فرزام بلند شد و شروع کرد به دست زدن!!
بعدم بابا و بقیه شروع کردن به تبریک گفتن!!
اصلا باورم نمیشد، به این راحتی، همه چی درست شده باشه!! حتی بابام مخالفتی نکرد و با دیدنم بهم تبریک گفت. بعدا فهمیدم بابای فرزام وقتی من و فرزام رفتیم حرف بزنیم اینقد خوب حرف زده که تو دلِ بابا جا باز کرده.
فرزامم که واقعا پسرِ خوبیه، یه پسر محجوب و صاف و ساده!!
اون شب بعد از حرفای معمول، قرار عقد و عروسی رو گذاشتند ،، من و فرزام در حضور خانواده ها نامزد شدیم.
حسِ خیلی خوبی داشتم، حاضر نبودم این حالِ خوش رو با دنیا عوض کنم!!
مامانِ فرزام به مامانم گفت:
اگه آقایون قبول کنند، فردا عصر بیایم، بریم خرید!!
آقایونم رضایت دادند و قرار شد
فردا عصر، ساعت ۴ فرزام و مامان و خواهرش، من و مامانم و سمن بریم خرید!!
ساعت نزدیک ۱۱ بود که خونواده فرزام رفتند، اینقدر خوشحال بودم و از بودن کنار فرزام راضی بودم که نفهمیدن زمان چرا اینقدر زود گذشت انگار چشمم رو به هم زدم وقت گذشت!!
بعد از رفتنشون، بابا و مامان بهم تبریک گفتن و سمن اومد محکم بغلم کرد. شهابم که کارش بدون مسخره نبود همش شعر میخوند و میگفت:
بادا باداااا مبارک باداااا
ایشالله مبارک بادااااا
خسته رفتم سمتِ اتاقم و لباسام رو عوض کردم. رو تختم دراز کشیدم و چشمام رو بستم شاید خوابم ببره!! اما مگه فکر و خیال و خوشحالی که ته دلم بود، میذاشت آروم شم و بخوابم!!