اردوی جهادی
چون مسیرمون سرپلذهاب بود، آقایون هم از صبح رانندگی میکردند و خسته بودند، بعد از ناهار دیگه توقفی نداشتیم و مستقیم رفتیم به سمتِ مقصدمون.
حدود ساعت ۶ رسیدیم سرپلذهاب. محل اسکانمون دانشگاه پیامنور بود و چند تا کانکسی که برامون آماده کرده بودند.
وقتی وارد شهر شدیم با ناباوری به همه جا نگاه میکردم.
خدایا یک سال و سه ماه از زلزله گذشته بود و همه هنوز داخل کانکس بودند.
اول فکر کردم، مردم خونههاشون رو ساختن و به منازلشون نقل مکان کردن و الان کانکسها خالی هستند ولی با دیدن لباسهای شستشون رو بند، فهمیدم نه هنوز خانهای در کار نیست!!
واقعا قلبِ انسان با دیدن این آوارگی به درد میومد.
اینها کِی باید صاحبِ خانه میشدند؟!
تمام پارکهای شهر پرِ از کانکس بود.
زندگی کردن در یک کانکس دوازده متری خیلی سخته!!
خودم این چند روزه اون رو تجربه کرده بودم. بااینکه فصل بهار، ما به این شهر رفتیم و در فصل بهار جاهای دیگه کشور هنوز سبزهها مانند قالیِ خوش رنگ و نگاری در دشت پهن نشده بودند، اما اینجا، همهجا سرسبز بود و حکایت از هوایِ بهاری اونجا میکرد.
شبها داخل کانکس آنقدر سرد بود که بدون وسیله گرمایشی نمیتوانستی دووم بیاوری، روزها هم از شدت گرما از کانکس به بیرون فراری میشدی!!
مسئولین باید فکر جدیِ به حال این مردم کنند.
اینها بچههای سرزمین مادریمان هستند که در این شرایط طاقتفرسا روزگار را سپری میکنند.
تا دیر نشده باید فکری کرد.
مردم و دولت دست به دست هم دهند، با جمع کردن کمکهای مالی به دادشان برسند.
البته وامهایی به آنها داده شده بود اما با چند برابر شدن قیمتِ مصالح، دیگر نمیشد با آن وام حتی پِی ساختمان را هم ریخت چه برسد به ساختن خانه!!!