سفرعشق۸۱
#قسمت_هشتادویکم
#سفر_عشق
سعی کردم زیاد خرید آنچنانی نداشته باشم. هرجایی میرفتیم، مادر فرزام کلی اصرار میکرد برا خرید. با لبخندی جوابش رو میدادم و میگفتم:
–مادرجون هرچی نیاز داشته باشم، میخرم.
مادر فرزامم کلی قربون صدقم میرفت و میگفت:
–خدا روشکر که همچین عروس خوبی گیرم اومده.
بعدم رو میکرد به فرزام و میگفت:
–خدا جواب اون همه دعام رو داد که ازش میخواستم یه عروس بساز و مهربون نصیبم بشه!!
بعد از خریدایِ من، مامان گفت:
–بریم تا برا آقا فرزامم یه دست کت و شلوار بگیریم.
تقریبا فرزام هم مثل من سعی کرد یه کتوشلوار ساده و قشنگِ کرم برداره.
خریدها رو صندق عقب ماشین فرزام گذاشتیم و رفتیم سمت خونه ما.
مادر فرزام اصرار میکرد، شب رو بریم خونه اونا، ولی مامان گفت:
–قبل اینکه بیایم تدارکِ شام امشب رو دیده و باید بیاید خونه ما.
خیلی خوشحال بودم. خدا روشکر میکردم بخاطر اینهمه لطفی که بهم کرده سعی کردم تموم لباسهام پوشیده باشند مگه لباسهای که برا تو خونه باید میپوشیدم.
چند روزِ دیگه قرار بود، بزرگترین اتفاق زندگیم بیفته، حسِ خیلی خوبی داشتم البته همراه با استرس و اضطراب.
بعد از شام، بابا اینا درباره مراسم عقد و عروسی حرف زدن و قرار شد یه عقد ساده بگیریم و بعدم به پیشنهاد من و فرزام، بریم ماهعسل.
فرزام بهم نگفت ماهعسل قرار بریم کجا، به قول خودش میخواست سورپرایزم کنه!!!
بعد از رفتن فرزام اینا، انقدری خسته بودم که نفهمیدم چطور رو تختم افتادم و خوابم برد.
با صدای اذان گوشیم ازخواب بیدار شدم. خستگیم انقدر زیاد بود که خواستم دوباره بخوابم ولی یادم افتاد که با خودم عهد بسته بودم هیچوقت نمازم قضا نشه!!
کش و قوسی به بدنم دادم و درحالی که خمیازه میکشیدم رو تختم نشستم که با یادآوردی اتفاقات دیروز لبخند شیرینی روی لبم نشست .
به سختی از جام بلند شدم و رفتم سمتِ سرویس و چند بار آب به صورتم پاشیدم تا خواب از چشام بپره. وضوم رو گرفتم و اومدم نمازم رو خوندم.
خواستم بخوابم که با اومدن یه پیام، خواب از سروکلهام پرید و دیگه هرچی کردم خوابم نبرد!!!