اردوی جهادی
ساعت دو نصف شب بود، به محلِ اسکانمون رفتیم تا استراحت کنیم.
به حدی خسته بودیم، که تا سرمونو گذاشتیم رو بالش، از فرطِ خستگی خوابمون برد.
صبح که چه عرض کنم، بگم ظهر بهتره!! با هزار بدبختی از خواب بیدار شدیم!!
“مثلا اومده بودیم اردویِ جهادی!! “
ولی این طبیعی بود. اولا روزِ اولِ عید بود و دوما ساعتِ سالِ تحویلم نصفشب بوده، اگر ما هم برایِ انجامِ وظیفه میرفتیم، پرنده هم پر نمیزد چه برسه به آدم!! چون یا به خاطر خستگی خوابیده بودند و یا مشغولِ دیدوبازدید!!
بهرحال قرار شد بعد از ناهار، به سمتِ محلی بریم که قبلا شناسایی کرده بودیم.
سرپرست گروه گفتند:
“بعد از ناهار یه جلسهای داشته باشیم بعدم بریم بین مردم هم برا تبریکِ سالِ نو و هم برا جذبِ بچهها”
ناهار رو که خوردیم، همه رفتیم نمازخونه و منتظر شدیم تا جلسه شروع بشه.
سرپرست گروه ازم پرسیدن،
– میدونید جلسه برا چیه؟!
گفتم:
–یه حدسایی میزنم.
ولی دیدم اشتباه فکر میکردم!!
تو ذهنِ خودم فکر میکردم این جلسه برا توجیحِ دوستانه!!
با دیدنِ چند نفر از آقا پسرایِ گروه که از پشتِ شیشه کانکسِ نمازخونه دیدم و لباس موش و گوسفند رو پوشیده بودن ، خندم گرفت!!
فکر کردم لباسا رو پوشیدن، نقششون رو برا شاد کردن بچهها نشونمون بدن، ولی این اول ماجرا بود و خیلی از نقشه گروه جهادی پرت بودم.
با باز شدن درِ نمازخونه و ورود اونها، سرم رو پایین انداخته بودم و اصلا متوجه نبودم چی دستشونه؟!
با دست زدن همه و حرف زدن سرپرست گروه متوجه شدم، این جلسه رو آقایِ پرنیان(سرپرست گروه) و اعضا زحمت کشیدن، برا من و یکی از بزرگوارن گروه جشن تولد گرفتند!!