#قسمت_هشتادوسوم
#سفر_عشق
*******دو روز بعد***********
امشب عقد من و فرزامه ،، خیلی خوشحالم .. با سمن و الهه رفتیم آرایشگاه تاکارای آرایش منو انجام بدیم ، از خانم آرایشگر خواستم که یه آرایش ساده روی صورتمانجام بده و یه شال سفیدم بهش دادم تا با یه مدل محجبه خوشگل بندازتش روی سرم ،، اونم باشه ای گفت و کارشو شروع کرد .. دوساعتی کارم طول کشید کارم که تموم شد با سمن و الهه رفتیم بیرون ،، فرزام همونجا منتظر ما بود و به ماشین عروسی که گل کاری کرده بود تکیه داده بود .. با دیدن ما جلو اومد و بدون هیچ حرفی زل زد به صورتم ،، از خجالت گونه هام قرمز شدن که الهه به دادم رسید و گفت
–بسه برادر من ،، دیرشد بریم
فرزام چیزی نگفت که الهه ادامه داد
–از این به بعد مال خودته ،، کلی وقت داری که نگاش کنی
اینو که گفت صدای خنده سمن بلند شد و فرزامم به خودش اومد و خجالت زده سرشو پایین انداخت و گفت
– بریم
–ما که خیلی وقته میگیم بریم ،، شما غرق در زیبایی خانمت شدی
الهه اینو گفت و با سمن رفتن سمت ماشین عروس و درعقب ماشینو باز کردن و سوارشدن ،، واااا عجب آدمایین قبل ما سوارشدن ،، فرزامم از فرصت استفاده کرد وگفت
–خیلی خوشگل شدی بریم ؟؟
ازخجالت نمیدونستم چیکارکنم ،، لبخندی بهش زدم و رفتیم سمت ماشین ..فرزام در جلوی ماشین رو برام باز کرد وبعداینکه من نشستم در رو بست و ماشین رو دور زد و خودشم سوارشد و راه افتاد .. فاصله سالن آرایشگاه با تالار خیلی زیاد نبود و زود رسیدیم به تالار و بعد ازگذر ازاون جمعیت شلوغی که بیشترشون اقوام فرازم بودن من و فرزام رفتیم سمت جایگاه عروس و داماد و روی صندلی هامون نشستیم ،، با یادآوری ماه عسلمون رو کردم به فرزام و گفتم
–نگفتی ماه عسلو میخوایم کجا بریم ؟؟
ولی فرزام بحث و عوض کرد وچیزی نگفت ،، منم دیگه بی خیال شدم و چیزی ازش نپرسیدم …نگامو به سفره عقد دادم که خیلی خوشگل چیده شده بود ،، با دیدن قرآنی که روی سفره عقد بود لبخندی روی لبم نشست ،، خم شدم و قرآن رو برداشتم و خواستم بازش کنم که صدای یاالله گفتن عاقد اومد .. همین که صدای عاقد رو شنیدم استرسی بدی اومد سراغم ،، هرچی اطرافمو نگاه کردم ولی مامان رو ندیدم ..سمن و الهه پارچه سفید رو گرفتن بالای سر من و فرزام و هانام شروع کرد به ساییدن قندها،، عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد منم قرآن رو بوسیدم و بازش کردم و مقابل خودم و فرزام گرفتمش ،، نگاه کردن به آیات قران بهم آرامشی خاصی داد .. عاقد برای بار سوم اسمم منو گفت ،، همه سکوت کرده بودن و منتظرحرف زدن من بودن .. فکر کنم این لحظه بله گفتن سخت ترین لحظه زندگی هر دختریه ،، چشاموبستم و زیرلب اسم خدارو زمزمه کردم .. سرمو بلند کردم که نگاهم به لبخند مهربون مامان افتاد و گفتم
–با نام و یاری خدا ،، بااجازه از محضرآقا امام زمان و با اجازه پدرم و بقیه ی بزرگترای جمع بله
صدای کل و جیغ کشیدن و دست زدنا بلند شد ،، فرزام یه مدت پیشم موند و بهمگفت که برای ساعت ۱۰ آماده باشم تا اولین سفرزندگیمونو باهم بریم ،، چقدر اون لحظه خوشحال بودم نزدیکای ساعت ۱۰ بود که فرزام به سمن گفته بود که آماده بشم تا بریم ،، سریع رفتم سمت سرویس تا آرایش صورتمو پاک کنم که مامانم اومد دنبالم .. نمیدونم چرا از وقتی که مامانو موقع بله گفتنم دیدم متوجه یه خوشحالی عجیبی توی چهره اش شده بودم ،، یعنی مامان به خاطر ازدواج من انقدر خوشحاله !!؟؟ شروع کردم به پاک کردن آرایش صورتم که مامان گفت
–سحری موقعی که عاقد اومد عقدتو بخونه من یکم دیرتر اومدم
–آره دیدم نبودی ،، کجا رفته بودی؟؟
مامان نگاهی به اطرافش انداخت و گفت
–راستش پیش زن دایی بودم ،، گفت که میخوان بیان خواستگاری سمن برای نیماشون
باشنیدن این حرف مامان باصدای بلندی گفتم
–وااای مامان راست میگی؟؟
–هیسسس الان همه میفهمن
خدایا شکرت ،، فکر کنم خوشحالی امشبم دیگه تکمیل شد .. هنوزداشتم با مامان حرف میزدم که سمن اومد وگفت
–سحر ،، آقافرزام منتظرته
لبخند مهربونی بهش زدم و گفتم
–باشه اومدم آبجی
با مامان و سمن و هانا خداحافظی کردم و رفتم سمت درِ خروج تالار ،، فرزام همونجا منتظرم بود با دیدن من لبخندی روی لبش نشست و گفت
–آماده ای خانمی
–بله آقایی
با خوشحالی راه افتادیم سمت فرودگاه ،، توی مسیر فرودگاهم هرکاری کردم فرزامنگفت که کجا میخوایم بریم … وقتی رسیدیم فرودگاه فرزامنگاهی به ساعتش انداخت و گفت
–خوبه هنوز وقت هست
رفتیم توی سالن انتظار نشستیم که یه مدت بعد صدای پیج فرودگاه بلند شد
–نیمساعت تا پرواز تهران به مشهد مقدس