گم شده بودیم...
دخترک لحظه ای غرق در زیبایی های بازار شهر شد و دستانش را از دستان پرمهر مادر رها کرد. ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود؛ با دلهره و اضطراب به هر سوی می نگریست تا شاید چشمان بی فروغش، با روشنایی دیدار مادر دوباره بینا گردند! بر روی سکوی جلوی مغازه ایی نشست و زانوهایش را در بغل گرفت. تمام بدنش به لرزه افتاده بود. با خودش فکر می کرد اگر شب شود و خبری از مادرش نشود؛ به کجا پناه ببرد؟! نمی دانست به کدام طرف برود تا شاید مادر را بیابد؟! هق هق گریه هایش هر لحظه بالاتر می رفت و باعث می شد رهگذران را متوجه حال نزارش کند! چشمانش به خاطر بارش باران، خیس خیس شده و لپ های بلوری اش، به رنگ لبو قرمز شده بودند! هرزگاهی خانم یا آقایی به سمتش می آمد و با لحن مهربانی سعی می کرد او را آرام کند. اما دخترک گمشده این حرف ها را نمی فهمید و فقط مادرش را می خواست. بعد از چند ساعتی این ور و آن ور را دید زدن، مادرش را دید که هراسان به سمتش می آید! به محض دیدن مادر، خودش را در آغوش گرمش جای داد و با لحن کودکانه داد زد: “مامان چرا منو گم کردی؟!” یادش رفت؛ او دست از دستان مادر رها کرد و سرگرم زیبایی بازار شده بود که اینطور گم شد! حال بعضی از ما آدم ها هم حکم همان دختر بچه را دارد. طوری چشمان مان به دنبال زرق و برق دنیا کور شد و با دیدن این “مار خوش خط و خال"، مات و مبهوت شده ایم و فراموش کرده ایم، برای چه قدم در این دنیای خاکی گذاشته ایم؟! سرگرم لهو و لعب دنیا شدیم، دستان مان را از دستان گرم خدا بیرون کشیدیم و در این دنیای فانی، راه را گم کردیم و در چاه ظلمت افتادیم! وقتی هم به خود آمدیم که با گریه و زاری، به دنبال آغوش پرمهر خدا گشتیم؛ او آنقدر “ارحم الراحمین” بود، آغوشش را به روی مان گشود و دوباره دستان مان را گرفت! ✏ز. یوسفوند