گم شده بودیم...
13 دی 1399 توسط نردبانی تا بهشت
دخترک لحظه ای غرق در زیبایی های بازار شهر شد و دستانش را از دستان پرمهر مادر رها کرد. ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود؛ با دلهره و اضطراب به هر سوی می نگریست تا شاید چشمان بی فروغش، با روشنایی دیدار مادر دوباره بینا گردند! بر روی سکوی جلوی مغازه ایی نشست… بیشتر »