اسیر قلب
شاید برایِ شما هم اتفاق بیفتد!
گاهی زمین و زمان را بهم میدوزی تا به چیزی برسی. نه شناختی نسبت بهش داری و نه اصلا اطلاعاتی دربارهاش داری! چون مجنون به دنبالِ قلبت میروی و هرچه عقلت جلویت را میگیرد، به حرفش گوش نمیدهی! اسیر قلب میشود و در دامی میافتی که پایانش فقط باتلاق است و سیاهی. روزها میگذرد و تو بیشتر فرو میروی! در حال غرق شدن هستی و تنفست ضعیف و ضعیفتر میشود. به هرجا نگاه میکنی تا شاید راه نجاتی بیابی، اما آنچه را میبینی فقط سیاهی است و زشتی.
دوباره خود را زیبا نشانت میدهد، اما اینبار دیگر تو بزرگ شدهای و عاقل! حرف قلبت را پس میزنی و به عقلت رجوع میکنی. عقل در این هنگام برایت حکم راهنما را دارد، راهنمایی که چون قلب با عاطفه و احساس سروکار ندارد، راهبلدی که بر اساس دلیل و منطق به پیش میرود!
و
ایندفعه این تو هستی که احساسِ غرور میکنی و شادابی!
در این لحظه فقط باید ورد زبانت یک چیز باشد و آن
“خدایا شکرت” است.