هیاهوی شهر...
حاجآقای یوسفی آهنگ غمگینی گذاشته بود، قلبم از غصه داشت، تکهتکه میشد
دوست داشتم الان تنها بودم و با صدای بلند گریه میکردم.
بعد از ده روزی که آمده بودم خادمیالشهدا، حالا داشتم برمیگشتم!
باز هم میرفتم در آن شلوغی و هیاهوها، بین آدمهایی که فقط به فکر خودشان بودند.
دلم میخواست برایِ همیشه بمانم در این مکان ،فضاهایِ آرام و بیسروصدا و همینجا زندگی کنم.
وقفِ دائمِ شهدا شوم، ولی این هم فقط چند روز بود و دوباره باید برمیگشتم!!
نگاهی به زینب انداختم و پوزخندی زدم، خوشبهحالش چه راحت خوابیده بود.
چشمهایم را بستم شاید خوابم ببرد ولی با هجوم فکر و خیالهایِ بیهوده مگر میشد خوابید!
سعی میکردم خودم را مشغول کنم ولی بیفایده بود!
برگشتم سمتِ پنجره، ششیه را کمی پایین کشیدم و گذاشتم نسیمِ معطر به بویِ شهدایِ این مسیرها، نوازشگر صورتم باشد!
اینقدر به دشت و جادهایی که از مسیرش میگذشتیم، نگاه کردم که نمیدانم چطور چشمهام سنگین شد و خوابم برده بود!
با دستی که تکانم میداد از خواب پریدم، جیغ و داد زینب بلند شده بود و با عصبانیت گفت:
–دختر چقدر خوابت سنگینه، بلند شووو بریم هم نماز بخونیم هم ناهار رو بخوریم!!
با بیحالی گفتم:
–ساعت چنده؟!
–إی بابا ساعت چند میخوای باشه؟! خب ظهر وقت نمازه!
بریم که الان حاجآقا اینا صداشون درمیاد!!
از ماشین پیاده شدم و پشت سر زینب با قدمهایِ آهسته به سمتِ سرویس بهداشتی رفتم! نمیدانم چرا اینقدر خسته بودم؟!
بعد از گرفتن وضو، رفتیم نمازخانه و نمازمان را خواندیم.
مشغولِ گفتن تسبیحات حضرت زهرا بودم که صدایِ زنگِ گوشیِ زینب بلند شد. تماس را وصل کرد و گفت:
داریم میایم!!
به سمتم برگشت و گفت:
–پاشو حاجی میگه ناهار رو سفارش دادم، زودتر بیاید!!
وقتی رفتیم تویِ رستوران، پاهایم قدرت نداشتند من را سمتِ میزی ببرند که حاجآقا اینها نشسته بودند، اصلا نمیتوانستم آنجا ناهار بخورم!!
✍ز. یوسفوند