نگرانی...
حرفهایی درباره اینکه فعلا پایه هفت حوزه هستند و منبع درآمدی غیرِ تبلیغ ندارند.
بقیه راه حاجآقا اینها باهم حرف زدند، من و زینب هم درباره برگشتن و خواستگاری و… حرف زدیم!!
خیلی خوشحال بودم، ولی همراه این خوشحالی، استرس هم داشتم که تا میآمدم امیدوار شوم، ناامیدم میکرد!
حاجآقای حسینی طلبه ساده بود و شاید هیچوقت سرکار نمیرفت، چون اصلا شغلی هم برایِ این قشر وجود ندارد!!
بخاطر همین خیلی نگران بودم بابام اینها مخالفت کنند!
وقتی رسیدیم اردوگاه، حاجآقا به زینب گفت:
وسایلهامون رو جمع کنیم تا برگردیم.
قرار شد من و حاجآقایِ حسینی را هم با خودشان ببرند!
از طرفی خیلی خوشحال بودم که ایشان هم با ما میآید اما از طرفی با دیدنش ذرهایی حالم بد میشد چون من از خیلی وقتِ پیش در خوابم حاجآقایِ حسینی را دیده و حالا با خواستگاری ایشان حسم خیلی بیشتر شده بود!
وسایلهایِمان را جمع کردیم و راهی شدیم. حاجآقای حسینی اهل قم بودند و ما اهل تهران!
خانهیِ پدر زینب تهران بود تقریبا خونهشان چند خیابان بالاتر از ما بود. در یک دبیرستان باهم آشنا شدیم و دانشگاه را هم باهم خواندیم!! وقتی حاجآقایِ یوسفی به خواستگاری زینب آمد، ازدواج که کردند با همسرش راهیِ قم شدند و الان قم زندگی میکنند.
دیگه کمتر همدیگر را میدیدیم، وقتی میآمد خانهیِ باباش اینها زنگ میزد هم را ببینیم یا میآمد خانهیِ ما!
ارتباط خانوادگی هم باهم خیلی داریم، حتی قرار بود یکی از خواهرهایش را برایِ داداشم بگیریم که قسمت هم نبودند!!
✍ز. یوسفوند