عطریاس۱۱
#رمان_دوم
#عطر_یاس
#قسمت_یازدهم
اینکه فعلا پایه هفت حوزهاند و منبع درآمدی غیرِ تبلیغ ندارند.
بقیه راه رو حاجآقا اینا باهم حرف زدند، من و زینبم درباره برگشتن و خواستگاری و… حرف زدیم!!
خیلی خوشحال بودم، ولی همراه این خوشحالی یه استرسی هم داشتم که تا میومدم امیدوار شم، ناامیدم میکرد!
حاجآقای حسینی یه طلبه ساده هست و شاید هیچوقت سرکار نره، چون اصلا شغلی هم برا این قشر وجود نداره!!
بخاطر همین خیلی نگران بودم بابام اینا مخالفت کنند!
وقتی رسیدیم اردوگاه، حاجآقا به زینب گفته بود، وسایلمون رو جمع کنیم تا برگردیم.
قرار شد من و حاجآقایِ حسینی هم با خودشون ببرند!
از یه طرف خیلی خوشحال بودم که ایشونم باهامونه و از طرفی با دیدنش یه ذره حالم بد میشد چون من از خیلی وقت پیش تو خوابم حاجآقایِ حسینی رو دیده بودم و دلبسته شده بودم، این روزها عشقم بهشون بیشتر و بیشتر شده بود!!
وسایلمون رو جمع کردیم و راهی شدیم، حاجآقای حسینی اهل قم بودند و ما اهل تهران!!
زینبم تقریبا خونشون چند خیابون بالاتر از ما هست و تو دبیرستان باهم آشنا شدیم و دانشگاه رو هم باهم خوندیم!! وقتی حاجآقایِ یوسفی اومد خواستگاری زینب، ازدواج که کردند خونشون رفت قم.
دیگه کمتر هم رو میدیدیم، وقتی میومد خونه باباش اینا بهم زنگ میزد یا میومد خونمون!
ارتباط خونوادگی هم باهم خیلی داریم، حتی قرار بود یکی از خواهراش رو برا داداشم بگیریم که قسمت هم نبودند!!