عیدبندگی
چند ساعتی مانده به جمع کردن سفره ضیافت الهی. در این یک ماه، برایِ آدم شدن، زحمات طاقتفرسایی کشیدم.
یک ماه ابراهیموار اسماعیل نفس را بر روی دستانم گرفتم و قدمقدم به سوی قربانگاهش بردم!
هربار شیطان سد راهم میشد و نمیگذاشت قربانیش کنم! سنگی از العفو، دعا برداشتم و به سویش پرتاب کردم و به راهم ادامه دادم. مسافتی را طی کردم که دوباره سروکلهاش پیدا شد و مانع حرکتم شد. با وسوسهاش پایم سر خورد. چیزی نمانده بود، بلغزم و نقش زمین شوم. شیطان به خیال خام خودش پیروز گشته و کارم رو به اتمام است!
اما خدا هدیهای از آسمان برایم فرستاد، تا بهجای اسماعیلم آن را قربانی کنم. تحفهای که در آن من را دوباره سرپا نگهداشت و به خود آمدم که
“ز کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود”
با نالههای شب قدر خودم را بیمه کردم و به آغوشش پریدم!
با زمزمه کردن الغوثها به فریادم رسید و دستم را گرفت. دیگر نمیخواهم از او جدا شوم و دستش را رها کنم.
چند روزی سپری شد و خداوند مهرِ تأیید دیگری بر بخشش من زد و حال نوبت من بود تا نشان دهم بنده قدردانی برای او هستم. باید از شیرینی گناه گذشت تا بهترینها را به دست آورد! باید نفس اماره را فدا کرد تا به نفس مطمئنه رسید. چشمانم را بستم و پنبه در گوشهایم گذاشتم تا زمینِ درونم را شخم زنم و در آن بذرِ کمال بپاشم! با شخم زدنش، غنچههای درون، شکفته شدند و رایحه خوشِ محمدی، دلها را معطر کرد. عطر دلانگیز ایمان فضا را به تسخیر خود درآورد!
خداوند به بندگانی که یک ماه با نفس و هوایِ دل مبارزه کردند و چشم و گوش و دهانشان را مهرِ عصمت زدند که غیر پاکی از آن صادر نشود، تحفهای ارزشمند داده است! آنان غبار دل را پاک کردند، پلیدی را از روح و روان خود دور ساختهاند، اخلاص و پاکی را جایگزینش کردهاند و تولدی دوباره یافتهاند.