عطریاس۱۲
#رمان_دوم
#عطر_یاس
#قسمت_دوازدهم
حاجآقای یوسفی یه آهنگ غمگین گذاشته بود و قلبم از غصه داشت، تکهتکه میشد
دوست داشتم الان تنها بودم و با صدای بلند گریه میکردم.
بعد از ده روزی که اومده بودم خادمیالشهدا، حالا داشتم برمیگشتم!
بازم میرفتم تو شلوغیها و بین آدمایی که فقط به فکر خودشون بودند.
دلم میخواست برا همیشه تو این مکانها بمونم و همینجا زندگی کنم.
وقفِ دائمِ شهدا بشم، ولی اینم فقط چند روز بود و دوباره باید برمیگشتم!!
یه نگاه به زینب انداختم و پوزخندی زدم، خوشبحالش چه راحت خوابیده بود.
چشام رو بستم شاید خوابم ببره ولی با هجوم فکر و خیالای بیهوده مگه میشد خوابید!
سعی میکردم خودم رو مشغول کنم ولی بیفایده بود!
برگشتم سمتِ پنجره و یه کم ششیه رو پایین کشیدم و گذاشتم نسیمِ معطر به بویِ شهدایِ این مسیرها، نوازشگر صورتم باشه!!
اینقد به دشت و جادهای که از مسیرش میگذشتیم، نگاه کردم که نمیدونم چطور چشام سنگین شده و خوابم برده بود!
با دستی که تکونم میداد از خواب پریدم، جیغ و داد زینب بلند شده بود و با عصبانیت گفت:
–دختر چقدر خوابت سنگینه، بلند شووو بریم هم نماز بخونیم هم ناهار رو بخوریم!!
با بیحالی گفتم:
–ساعت چنده؟!
–إی بابا ساعت چند میخوای باشه؟! خب ظهر وقت نمازه!!
بریم که الان حاجآقا اینا صداشون درمیاد!!
از ماشین پیاده شدم و پشت سر زینب با قدمایِ آهسته رفتم سمتِ سرویس بهداشتی!! نمیدونم چرا اینقدر خسته بودم؟!
بعد از گرفتن وضو، رفتیم تو نمازخونه و نمازامون رو خوندیم.
مشغولِ گفتن تسبیحات حضرت زهرا بودم که صدایِ زنگِ گوشی زینب بلند شد. تماس رو وصل کرد و گفت داریم میایم!!
رو کرد بهم و گفت:
–پاشو حاجی میگه ناهار رو سفارش دادم، زودتر بیاید!!
وقتی رفتیم تو رستوران، پاهام قدرت نداشتن من رو ببرن سمتِ میزی که حاجآقا اینا نشسته بودند، اصلا نمیتونستم اونجا ناهار بخورم!!