عطر یاس ۲۰
#رمان_دوم
#عطر_یاس
#قسمت_بیستم
وقتی رسیدیم خونه آقامهدی، مادرش اومد استقبالمون. رو کرد به من و زینب و گفت:
دخترا بیاید تو آشپزخونه کمکم! بعدم آقامهدی گفت:
–مامانجون خستهاند بذارید برند استراحت کنند خودم که هستم.
مامانش گفت:
–خستگی کجا بود از زیارت میاند؟! منم همه کارها رو کردم یه کم سالاد درست کنند ظرفا رو هم دربیارند و آماده کنند تا زودتر شام بخوریم!
خیلی خوشم از این رفتارِ مادر آقامهدی اومد، انگاری دختر خودش بودیم اینقد باهامون راحت بود!
لبخندی بهشون زدم و گفتم:
چشم خالهجون من برم یه آب به دست و صورتم بزنم الان میام.
زینب همراه خاله رفتند آشپزخونه. منم رفتم سمت سرویس بهداشتی، یه آبی به صورتم زدم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم، خیلی نگران بودم که نکنه بابا اینا با خواستگاری آقامهدی مخالفت کنند!
از سرویس بیرون اومدم و رفتم تو آشپزخونه! آقامهدی هم اونجا بود با دیدن من دستپاچه شد و سینیای که دستش بود رو خواست بذاره رو کابینت، از دستش افتاد رویِ زمین. با شنیدن صدایِ سینی، خاله و زینب سمتمون برگشتند! با دیدن خندههایِ زینب بهش چشمغرهای رفتم و با لب و لوچه آویزون گفتم:
–هیس، ساکت باش!
خاله رو کرد به آقامهدی و گفت:
–پسرم کمک که نمیکنی توروخدا آشپزخونه رو بهم نریز و برو پیش بابات اینا!!
بیچاره آقامهدی نمیدونست چی بگه؟! ببخشیدی گفت و از آشپزخونه رفت بیرون!
خاله شروع کرد به حرف زدن که:
–پسرم از عصری که شما رفتید تو پختوپز کمکم کرده، ماشالله کدبانویی برا خودش! اگه اینطوری بهش نمیگفتم همش اینجا میموند!!
زینبم که همش منتظرئه یه سوژه گیر بیاره برا خندیدن، زد زیر خنده. رفتم پیشش و با آرنج زدم به ساق دستش و گفتم:
–زشته، اینهمه میخندی!! الان میگند این دخترئه خلوچله!
–نترس نمیگند! تو چرا بهت برمیخوره؟! هنوز که نه به دارئه نه به بارئه!
از این حرف زینب چشام از تعجب گرد شد! چی داشت برا خودش میگفت؟!