عطر یاس من...
26 اردیبهشت 1400 توسط نردبانی تا بهشت
وقتی رسیدیم خانهیِ آقامهدی، مادرش به استقبالمان آمد. رو کرد به من و زینب و گفت: دخترا بیاید تو آشپزخونه کمکم! بعد هم آقامهدی گفت: –مامانجون خستهاند بذارید برند استراحت کنند خودم که هستم. مامانش گفت: –خستگی کجا بود از زیارت میاند؟! منم همه کارها رو… بیشتر »