یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

شهید هادی و کمک در حواستگاری

21 آذر 1399 توسط نردبانی تا بهشت

✉️ بــرگــی از خــاطــرات

با اینڪـہ موقعیت خــوبی داشتم

هر بار به خــواستگاری می‌رفتیـم

به مشڪلی برمی‌خوردیــم.

برای تولد شهید هـادی بر سر مزار

یادبودش رفتـہ بودم؛

به عڪسش خیــره شدم و گفتـم:

من از شمـا ڪادو می‌خــواهم.

یک کاری کن دفعه بعد با همســرم

به دیـدنت بیــایـم.

روزِبعد، یکی‌ازدوستان خانواده‌ای

را بـہ مـن معــرفـی ڪـرد.

خواستگاری به خوبی پیش رفت؛

مشڪلی وجود نداشت، قـرار شد

برای صحبــت‌های خصــوصـی بـہ

اتـاقـی بـرویـم.

به محض اینڪہ وارد اتاق شدیم

چشمم ‌به تصویر بزرگ آقاابراهیم

روی دیــوار افتــاد.

از ایشــان پرسیدم: چطـور شهـید

هــادی را می‌شنــاسید؟

گفتند: شهـید هــادی هم‌رزم پدرم

بوده. هفتـۂ بعد با همســرم بــرای

تشڪـر به ڪنـار مــزار یادبـودش

رفتیم. همسـرم هم مثل من از آقا

ابراهیم خواسته بود تا یک همسر

برایــش انتخــاب ڪند.

 نظر دهید »

کار فرهنگی حوزه

02 مهر 1398 توسط نردبانی تا بهشت

چند روز به شروع هفته دفاع مقدس مانده بود. با کمکِ معاونت عزیز فرهنگی و چند نفر از دوستانِ پایه ثابتِ تزئینات مدرسه، تصمیم گرفتیم به حوزه رنگ و بویِ جبهه و شهادت بدهیم. وسایلِ را از انبار بیرون آوردیم. با خودم گفتم:

“با چند تا عکس شهید، دو گونی، این پارچه قرمز… چطور می‌خوایم کار کنیم؟!”

آستین‌ها را بالا زدیم و به خودِ شهدا متوسل شدیم. ورودیِ اتاقِ بسیج را تزئین کردیم و نمایشگاه کتابِ شهدایی در اتاقِ بسیج راه‌اندازیی کردیم. نمازخانه را هم به زندگینامه شهدا و عکسِ شهدایِ شهرستان مزین کردیم. تصمیم گرفتیم روز اول مهر، طلاب را به صرفِ آش‌رشته به مناسبتِ هفته دفاع مقدس و شروع سال تحصیلی برایِ ناهار دعوت کنیم! با یکی از جانباز‌هایِ شهر هم تماس گرفتیم و از ایشان خواستیم عصرِ روز دوشنبه اول مهر، برایِ قدردانی از تلاش‌هایِ ایشان در عرصه جنگ و جهاد مزاحم‌شان شویم. خدا را شاکر هستیم، که این توفیق نصیبِ مدرسه ما شد تا قدمِ کوچکی برایِ این ایامِ عزیز برداریم.

 2 نظر

مهمانِ یه عزیز

01 مهر 1398 توسط نردبانی تا بهشت

دفاع مقدس که می‌آید، بهانه‌ای می‌شود تا از رشادت‌ها و سرافرازیی‌هایِ دلاورمردان و شیرزنان این مرزوبوم تقدیر و تشکر کنیم.

مدرسه ما هم از این مهم مستثنی نیست.

با اساتید و طلاب مدرسه راهی خانه‌یِ یکی از این عزیزانِ جان‌بر‌کف شدیم.  

جانبازِ هفتاد درصدی که ده سال در اسارتِ بعثیان بوده است. با خودمان مقایسه‌شان که می‌کنم، آنها افرادی صبور بودند که ده سال اسارت و شکنجه‌ی دشمن نتوانست لحظه‌ای و کمتر از آنی آنها را از اهدافِ مقدس‌شان باز دارد!

او و همسرش ده سال نامزد بوده‌اند، قبل از خواندن خطبه‌ی عقد اسیر می‌شود و هرچه با فرستادن نامه از او می‌خواهد، ازدواج کند، تشکیل خانواده دهد و به پایِ او نماند، ایشان قبول نمی‌کند و می‌گوید:

“باهم انقلاب کرده‌ایم و من هم بچه همین انقلابم، به پایت می‌مانم تا هروقت می‌خواهد، طول  کشد!”

به این جانبازِ عزیز نگاه می‌کردی، نورانیتِ چهره‌اش، در وجودت معنویتی ایجاد می‌کرد که برایِ چند ساعتی غم‌هایت را فراموش می‌کردی!

به گونه‌ای خاطراتِ اسارت را تعریف می‌کرد که انگار تو هم در اردوگاه بوده‌ای و طعمِ تلخِ اسارت را چشیده‌ای!

از جمله خاطراتش، تدارک و آماده کردنِ اردوگاه برایِ آغازِ جشن پیروزیِ انقلاب در سالِ ۶۳ بوده است! برایم خیلی جالب بود، در کشورِ دشمن اسیر باشی و بین بعثیان، انقلاب را جشن بگیری!

تعریف می‌کرد:

“چند روز قبل از ۱۲ بهمن شروع کردیم به جمع کردن میوه‌هایی که آنها به ما می‌دادند! هوا سرد بود و خراب نمی‌شدند. با خرمایی هم که به ما دادند، حلوا درست کردیم و با مقداری آرد و شکر شیرینی پختیم! شب جشن داشتیم و در حالِ آماده‌سازی اردوگاه بودیم که خبر به گوشِ بعثیان رسید! آمدند و همه جا را گشتند. زیر پتوها میوه‌ها، شیرینی‌ها و حلوا را پیدا کردند. بینمان درگیری به وجود آمد. افسر عراقی را کتک زدیم، آنها هم به جانمان افتادند و ما را تا می‌توانستند زدند! آن شب گذشت و مانع جشن‌ گرفتن‌مان شدند!”

حرفایش را که می‌شنیدم، اندوه می‌خوردم. آنها در بدترین شرایط بین دشمن، به فکر برگزاریِ جشن پیروزی انقلاب بوده‌اند اما ما در بهترین شرایط، بین نیروهایِ خودی، کوچکترین قدمی برایِ این ایام برنمی‌داریم و کم‌کم در حالِ فراموشی هستند!

 2 نظر

تشویق روستاییان برای رفتن به جبهه

29 شهریور 1398 توسط نردبانی تا بهشت

شهیدِ والامقام محمدحمید نقدی‌پور در سال ۱۳۴۵ در روستای دکاموندِ شهرستان الشتر در خانواده‌ای باایمان و انقلابی پا به عرصه گیتی نهاد. ایشان صداقت، صبر، فداکاری و ایمان را از والدین باتقوایِ خویش فرا گرفت.

دوران تحصیل ابتدایی را در روستایِ دکاموند به پایان رساند و تا پایه دوم راهنمایی در مدرسه راهنمایی ابن‌سینا درسش را ادامه داد. در سالِ ۱۳۵۷ پدرِ عزیزش را از دست می‌دهد و محمدحمید دوشادوش مادر و برادرش در کنار درس خواندن در کارهایِ کشاورزی و دامداری کمک‌حال‌ خانواده می‌شود. 

در آذرماه ۱۳۶۲ به جبهه‌هایِ حق علیه باطل رهسپار می‌شود تا به ندایِ پیر فرزانه خمین لبیک گوید.

محمدحمید با وجود سن کم داری روحیه‌ی عقلی و قوی فراتر از سن و سالش بوده است. عضو بسیج روستا و شهرستان بود و مسئولیت گروه مقاومت را برعهده داشت. به مادر و خواهرش توصیه می‌کرد:

” من به تازگی به جبهه می‌روم، شما هم باید دیگران را تشویق و ترغیب کنید تا راه امام را ادامه دهند. بچه‌هایِ روستا را جمع می‌کرد و برای‌شان جبهه و جنگ را وصف و تشویق‌شان می‌کرد که به جبهه بروند.

برادر شهید از محمدحمید می‌گوید که تا چه حد مردم را برایِ رفتن به جبهه ترغیب می‌کرده است:

“تقریبا آبان‌ماه بود که به کوهنوردی رفته بود. ما منتظر بودیم که از کوه بیاید. دو نفر مهمان داشتیم. وقتی از کوه آمد و دو نفر مهمان را با اسلحه‌هایِ در دست دید. شهیدِ عزیز آنها را در دست گرفت و به مهمان‌ها گفت: الان در جبهه‌های ما بچه‌هایِ زیادی هستند نیاز به کمک دارند و شما با اسلحه‌هایتان می‌خواهید به شکار بروید. چه سودی برایِ شما دارد تفنگ و اسلحه را بردارید، به میدان رزم بروید و از اسلام و انقلاب دفاع کنید!

شهید نقدی‌پور در آخرین دیدار خود با خانواده که یک روز قبل از اعزام بود، به مادرش می‌گوید:

“به فاطمه‌زهرا قسمتت می‌دهم شیرت را حلال کنی و از ته قلب راضی باشی که اعزام می‌شوم.

نگذارید خواهرانم گریه و زاری کنند. سیاه نپوشید و حجاب خود را رعایت کنید. راه حضرت فاطمه “سلام‌الله‌علیها” و حضرت زینب “سلام‌الله‌علیها” را ادامه دهید.”

محمدحمید همواره با خلق و خویِ حسنه در بین همسالان خود الگویِ یک نوجوان مسلمان و انقلابی به شمار می‌رفت. او وظایف شرعی و عبادی خود را به نحو احسن به جای می‌آورد و در همه صحنه‌های سیاسی، مذهبی و اجتماعیِ انقلاب حضور داشت.

در وصیت‌نامه شهید تأکید زیادی شده که پیرو ولایت‌فقیه باشید.

پ ن: شهید نقدی‌پور، فهمیده‌ای دیگر بود که در غروب روز ۱۳۶۲/۹/۲۶ هنگام جابجایی نیروهایِ کمین در پاسگاه زید عراق، قلبش مورد اصابت ترکش خمپاره بعثیان قرار گرفت و با خونِ سرخش درختِ نوپایِ انقلاب اسلامی را آبیاری کرد.

روحشان شاد و یادشان گرامی باد.

 4 نظر

قربانی کردن پاسداران توسط ضدانقلاب

13 شهریور 1398 توسط نردبانی تا بهشت

پاسدارِ رشید اسلام عابدین مولایی حسنوند در سال ۱۳۴۲ در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود. محل تولدش، روستایِ نیازآباد الشتر بود و بعد از آن به روستای آب‌باریک می‌روند و در آنجا ساکن می‌شوند. تحصیلات ابتدایی را در آنجا به اتمام می‌رساند و برایِ ادامه تحصیل به شهرستان الشتر می‌رود. سال ۱۳۶۰ تحولی در زندگیش روی می‌دهد و متأهل می‌شود. در سالِ ۱۳۶۴ مسیر زندگیش تغییر می‌کند و بخاطرِ رشادت‌هایش در سردشت عضو بسیج افتخاری می‌شود و هدیه‌ای ارزنده به او می‌دهند، هدیه‌اش زیارت امام رضا “علیه‌السلام” است و دیدار با امام خمینی “قدس‌سره‌الشریف".

همسرش تعریف می‌کرد:

“ضدانقلاب‌ها در طرف‌هایِ غرب، پاسداران را به اسارت می‌گرفتند و به عنوان قربانی در مقابل عروس و داماد‌هایشان سر از تنشان جدا می‌کردند. وقتی شهید مولایی متوجه این قضیه می‌شود، به همراه یکی از دوستان راهی سردشت می‌شود و با زدن تیر‌هایی باعث رعب و وحشت ضدانقلاب می‌شود و مانع عروسی می‌شوند. هفت روز در محاصره هستند و در این مدت، با زدن تیرهایی مانع کار شوم‌شان می‌شوند. بعد از یک هفته نیروهایِ خودی می‌رسند و بعد از نجات شهید مولایی و دوستش، با انجام عملیاتی، ضدانقلاب را از بین می‌برند و پاسداران در بند برایِ قربانی را نجات می‌دهند.”

شهید مولایی در این عملیات زخمی و راهی بیمارستان می‌شود و در این مدت محاصره فرزند بزرگش زینب‌خانم پا به عرصه گیتی می‌گذارد.

بعد از بهبودی از بیمارستان برایِ دیدن همسر و فرزند به خانه می‌رود و چشمان دختر را می‌بوسد و همسرش می‌گوید:

“ناراحت نباشی از اینکه فرزندمان دختر است.”

 بعد از دیدار خانواده و گرفتن جانی تازه راهی قرارگاه رمضان می‌شود و در آنجا با حضور در جنگ‌هایِ نامنظم به دفاع از اسلام و انقلاب می‌پردازد. پنج سالی در این قرارگاه است که به سپاه پاسداران می‌پیوندد.

دو سال بعد فرزند پسرش قباد متولد می‌شود تا مادر را برایِ روزهایِ سخت یاری دهد.

شهید بزرگوار بی‌نهایت صله‌ارحام را انجام می‌داد. همیشه خنده‌رو و بشاش بود.

همسرش می‌گوید:

“یه بار به شوخی به او گفتم: نشد یه دفعه از در بیای داخل، اخم بر چهره داشته باشی!”

ایشان جواب می‌دهند:

“پیامبر اکرم فرمودند: همیشه بشاش و خوش‌رو باشید.”

ایشان اینقدر خاکی بوده‌اند برایِ مبارزه با نفس، هیچ‌وقت لباسِ فرم سپاه را نپوشیدند و در مدت‌زمان پاسداری با لباس بسیجی در بین مردم حضور پیدا می‌کردند.

شهید والامقام در آخرین مرخصی که به خانه می‌آید و دو روز بعدش به درجه رفیع شهادت می‌رسد. همسرش را به تفریح و گردش می‌برد و بعد به بازار می‌روند. با حقوق یک ماهش، لباسی برایِ خانمش می‌خرد و به او می‌گوید:

“این لباس را فقط یک بار می‌پوشی بعد از آن دیگر نمی‌پوشی چون من به شهادت می‌رسم!”

در وصیت‌نامه این شهیدِ عزیز آمده همیشه نمازتان را اول وقت بخوانید. از جوانان خواسته‌اند انقلابی باشند و هیچ‌وقت امامِ امت و رهنمودهایش را فراموش نکنند.

پ.ن: پاسدارِ شهید عابدین مولایی‌حسنوند در سال ۱۳۶۷، عملیات مرصاد در اسلام‌آبادِ کرمانشاه شهد شیرین شهادت را می‌نوشد و با خونِ رنگینش درخت نوپایِ اسلام را آبیاری می‌کند.

روحشان شاد و یادشان گرامی

 4 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 64
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1624
  • 1 ماه قبل: 17447
  • کل بازدیدها: 441762

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • چراغ قرمز
  • نماز اول وقت
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس