مهمانِ یه عزیز
دفاع مقدس که میآید، بهانهای میشود تا از رشادتها و سرافرازییهایِ دلاورمردان و شیرزنان این مرزوبوم تقدیر و تشکر کنیم.
مدرسه ما هم از این مهم مستثنی نیست.
با اساتید و طلاب مدرسه راهی خانهیِ یکی از این عزیزانِ جانبرکف شدیم.
جانبازِ هفتاد درصدی که ده سال در اسارتِ بعثیان بوده است. با خودمان مقایسهشان که میکنم، آنها افرادی صبور بودند که ده سال اسارت و شکنجهی دشمن نتوانست لحظهای و کمتر از آنی آنها را از اهدافِ مقدسشان باز دارد!
او و همسرش ده سال نامزد بودهاند، قبل از خواندن خطبهی عقد اسیر میشود و هرچه با فرستادن نامه از او میخواهد، ازدواج کند، تشکیل خانواده دهد و به پایِ او نماند، ایشان قبول نمیکند و میگوید:
“باهم انقلاب کردهایم و من هم بچه همین انقلابم، به پایت میمانم تا هروقت میخواهد، طول کشد!”
به این جانبازِ عزیز نگاه میکردی، نورانیتِ چهرهاش، در وجودت معنویتی ایجاد میکرد که برایِ چند ساعتی غمهایت را فراموش میکردی!
به گونهای خاطراتِ اسارت را تعریف میکرد که انگار تو هم در اردوگاه بودهای و طعمِ تلخِ اسارت را چشیدهای!
از جمله خاطراتش، تدارک و آماده کردنِ اردوگاه برایِ آغازِ جشن پیروزیِ انقلاب در سالِ ۶۳ بوده است! برایم خیلی جالب بود، در کشورِ دشمن اسیر باشی و بین بعثیان، انقلاب را جشن بگیری!
تعریف میکرد:
“چند روز قبل از ۱۲ بهمن شروع کردیم به جمع کردن میوههایی که آنها به ما میدادند! هوا سرد بود و خراب نمیشدند. با خرمایی هم که به ما دادند، حلوا درست کردیم و با مقداری آرد و شکر شیرینی پختیم! شب جشن داشتیم و در حالِ آمادهسازی اردوگاه بودیم که خبر به گوشِ بعثیان رسید! آمدند و همه جا را گشتند. زیر پتوها میوهها، شیرینیها و حلوا را پیدا کردند. بینمان درگیری به وجود آمد. افسر عراقی را کتک زدیم، آنها هم به جانمان افتادند و ما را تا میتوانستند زدند! آن شب گذشت و مانع جشن گرفتنمان شدند!”
حرفایش را که میشنیدم، اندوه میخوردم. آنها در بدترین شرایط بین دشمن، به فکر برگزاریِ جشن پیروزی انقلاب بودهاند اما ما در بهترین شرایط، بین نیروهایِ خودی، کوچکترین قدمی برایِ این ایام برنمیداریم و کمکم در حالِ فراموشی هستند!