یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

اردوی جهادی

10 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​
به محض رسیدن به دروود، فهمیدیم، یه ون سبز جلویِ فرمانداری منتظرمونه.

بعد از انتقالِ چمدونها و ساک‌ها، سوارِ ون شدیم، اما چه سوار شدنی، از خنده روده‌بر شدیم چون بعضی صندلیاش فقط، نصف بدن رو پوشش می‌داد و بقیه حجم بدن بین آسمان و زمین معلق بود!!

چاره‌ای نبود تا سرپل باید تحمل کرد. البته بقیه وضعشون بهتر بود، من که آخر سوار شدم، وضعم بد بود.

چند پسرِ بسیجی هم که باهامون بودند وضعشون بهتر از من نبود!!

سرپرستِ گروه با خونوادش که خانمِ گلشون از سادات عزیز بودند و دو دختر ناز به اسمِ زینب و زهرا داشتند، با ماشین شخصی خودشون میومدند. بقیه هم با یه ون قرار بود بریم.

بین راه هم یه مزدا، از سپاه همدان دراختیارمون قرار داده بودند!!

تعداد بچه‌ها خداروشکر زیاد بود و یه کم جا تنگ!! بخاطر همین سرپرست گروه ازم خواست، با ماشین اونا برم.

بودن با اونا برام حسنهای زیادی داشت از جمله اینکه وقتی رفتارِ ایشون رو با دختراشون دیدم، نوع تربیتشون رو تحسین کردم!!

بیشتر ما خونواده‌ها در برخوردِ با فرزندان کوچیک، غرور و اقتدارشون رو لگدمال می‌کنیم. هیچوقت بهشون اجازه نمیدیم، کاری رو خودشون به تنهایی انجام بدند. همیشه سرکوفت بهشون میزنیم که تو نمی‌تونی و…

اما این پدرِ مهربون با دختراش طوری برخورد می‌کرد، انگاری با دخترِ بیست ساله برخورد می‌کنه و این باعث میشد، حسِ بزرگ شدن به بچه دست بده و توانایاش رو چند برابر ببینه، احساس استقلال کنه!!

دخترِ بزرگ خونواده زینب بود و ده ساله!! 

برام خیلی جالب بود وقتی پدرش بهش گفت:

دخترِ بابا امور مالیِ اردوئه، همه خریدا رو نوشتی؟!

بعدم زینب شروع کرد به نوشتن هزینه‌های که کرده بودند!!

بعدا فهمیدم درواقع همکاره گروه زینبِ خانمِ گلِ!! از فیلم‌برداری و عکاسی گروه تا مجری‌گری و…

خدا حفظشون کنه و انشالله سایه پدر و مادر از سرشون کم نشه.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

اردوی جهادی

09 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​دو سه روزی به اردو مونده بود، طلبه‌ای که بهم اصرار کرد ، به اردو برم، حالا پیام داده بود این اردو بدون هماهنگیه، ما نمیریم، شما هم نرید!!!

حالم خیلی بد شد از این حرفش.

با قاطعیت و لحن عصبانی بهش گفتم:

روز اول من نمی‌خواستم بیام، شما اصرار کردی و شمارم رو به مسئول اردوی جهادی استان دادی که راضیم کنه، حالا دوباره میگی نرو!!!

من چون گفتم میام، هر اتفاقی هم بیفته میرم!!

حرفام به حدی تند بود که با عصبانیت گفت:

وظیفه من گفتن بود، اختیار با خودته، می‌خوای بری، برو!!

با خودم ‌گفتم شهدا برا رفتن به خطِ مقدم سر و دست می‌شکستند حالا ما بخاطر یه حرفی که یه نفر گفته این اردو زیرِ نظر استان نیست باید کنسلش کنیم!!

بهش گفتم:

این نامردیه، یه ماهه برنامه ریزی شده حالا به خاطر یه حرف، اردو رو بهم بریزیم، من میرم.

خبرا به گوشِ مسئول اردوی جهادی استان رسید و با به اشتراک گذاشتن مجوز اردو به تموم شایعات اتمام داد.

این وسط عده‌ای از سفر جاموندن و دیگه نیومدند!!

خدا رو شکر توفیق رفتن، نصیبمون شد.

با وجود تموم مشکلات، ساکِ سفر رو بستیم و قرار شد صبح ساعت ۷ بریم خرم‌آباد و از اونجا راهی دروود بشیم.

بقیه اعضاء گروه دروود بودند و باید اونجا همه جمع می‌شدیم تا حرکت کنیم به سمتِ سرپل‌ذهاب!!

 نظر دهید »

اردوی جهادی

08 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​سفرمون تموم شد:| واقعا سفر خیلی خوبی بود😍 از اون سفرایی که هرکس آرزوش اینه یه بار تجربه‌اش کنه.

خب حالا اسم جایی که رفتیم رو براتون می‌گم;)

تقریبا از یه ماه پیش بهم زنگ می‌زدند برا اردویِ جهادی به منطقه سرپل‌ذهاب!!

واقعیتش ترسیدم و گفتم نمیام!!

خب فعلا جوونم و هزارتا آرزو در سر دارم;)

آخه این منطقه، هم سنی زیاد داشت هم وهابی و هم سایر مذاهب…

از طرفی هنوز بعضی وقتا هم مهمون ناخونده زلزله رو دارند!!

از دوستان دعوت بود و از من اکراه برا نرفتن.

 یه هفته‌ای مونده بود به اردو، یکی از طلبه‌های شهرستان بهم پیام داد، اجازهه شمارتو به رئیس مجمع اردوهای جهادی استان بدم.

وقتی پرسیدم برا چی؟!

گفتند درباره سرپل‌ذهاب!!

گفتم من خب نمیام!!!

حدود ساعت ۸ شب، شماره ناشناسی بهم زنگ زد. همیشه شماره ناشناس رو برنمی‌دارم ولی اینبار بی اختیار آیکون سبز رو کشیدم!!

با معرفی خودشون فهمیدم، رئیس مجمع هستند. حالا اگه راضی بودند اسمشون رو ذکر می‌کنم!!

ایشون سعی کردند بهم اطمینان بدن از وضعیت امن و امان اونجا!!

بعد از شنیدن حرفاشون، و اینکه واقعا قانع‌کننده بود دلیلاشون، رفتن به اردو رو قبول کردم!!

نمی‌دونستم این اولِ راه و شیطون خیلی برا نرفتن به این اردوها سنگ‌اندازی می‌کنه!!

هر روز که می‌گذشت، شور و هیجانم بیشتر می‌شد، از طرفی هم نگرانِ اینکه خونواده بفهمند کجا میرم و مانع بشند!!

اینبار واقعا دووووست داشتم به این اردو برم!! علاقه خاصی در درونم به وجود اومده بود، برا سفر به جایی که قبلا از شنیدن نامشم می‌ترسیدم، چه برسه به اینکه هشت روز در اونجا زندگی کنم😍

#اردوی_جهادی

#سر_پل_ذهاب

#ادامه_دارد

 نظر دهید »

زیارت

18 اسفند 1397 توسط نردبانی تا بهشت

چه حس زیبایی دارد، به زیارت رفتن با کسانی که از دنیا بریده و فقط به فکر آخرتشان هستند!!
هیچ انتظاری ندارند، آدمهایی صاف و ساده و بی‌آلایشند!!
کسانی هستند، ثروتشان زر و سیم نیست بلکه پاکی است و صداقت!!
ظاهر و باطنشان یکی است!! زیارتِ اینبارم را نعمتی می‌دانم که خدا کند بتوانم شکرش را بجای آورم.
برایشان از آداب زیارت غریبِ طوس گفتم. سراپا گوش بودند برای شنیدن حرفایم.
یکی از عزیزان مادری پیر بود، دستِ روزگار جوانیش را شکسته بود، اما دلش هنوز جوانِ جوان!! شوخی‌هایش خنده بر لبانم جاری می‌کرد.
دیروز ازم حلالیت خواست، بخاطر حرفها و شوخی‌هایش!!
به رویش لبخند زدم و گفتم:
” اینطوری نگید مادر، الحمدلله دلتون از صد تا جوون شاداب‌تر و سرحال‌تره، از حرفاتون سرزنده میشیم!!”
از مرگ فرزند گفت و پیرشدنش یک‌دفعه‌ای!! با وجود داغ اولاد، روحیه‌اش را نباخته و بهتر از قبل زندگی می‌کرد.
زندگی را می‌توان در کنارشان یاد گرفت و از آنها خوب بودن را آموخت!! آنها زندگی می‌کنند برای رسیدن به آخرتی آباد. چون دنیا را پلی برای آخرت می‌دانند. از دام دنیا رها گشته‌اند و آزاد شده‌اند!! زندگی را به بند کشیده‌اند، نه اینکه مانند بقیه برده آن شوند.

#سفر_زیارتی_مشهد

#مددجویان_کمیته‌امداد

#به_قلم_خودم

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 539
  • دیروز: 788
  • 7 روز قبل: 2412
  • 1 ماه قبل: 18235
  • کل بازدیدها: 442550

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • سفرعشق۸۲
  • عید نو عهد نو...

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس