سفرعشق۵۶
#قسمت_پنجاهوششم
#سفر_عشق
بعد از کلاسم، از درِ پشتیِ دانشگاه بیرون رفتم. خدا بگم چکارت نکنه آقای سهرابی که باعث شدی خسته و کوفته دانشگاه رو دور بزنم، تا جلومو نگیری!!!
همینطوری داشتم با خیالِ راحت میرفتم و هیچ خبری نبود!! یه دفعه چشام از تعجب گرد شدن، این بشر واقعا رسما بیکاره!!! کنارِ ماشینم وایساده بود. خواستم جلو نرم و بمونم تا بره، که از بختِ بدم، سرش رو چرخوند و من رو دید!!
خداایااا حالا چکار کنم؟!
با سرعت بالایی شروع کردم به راه رفتن، درِ ماشین رو باز کردم، تا بشینم و برم، که صدام زد.
–ببخشید خانم مرادی؟!
برگشتم سمتش و با کلافگی گفتم:
–شرمنده آقای سهرابی من عجله دارم، باید برم!!
با حرفی که زدم دهنش رو آسفالت کردم بیچاره!!
یه ببخشید آرومی گفت و رفت.
واقعا دلم سوخت!! کاش اصلا قبول نمیکردم بیاد خواستگاری. این ماجراها هم اتفاق نمیافتاد.
حالم از خودم بهم میخورد، خیلی بد باش برخورد کردم.
اصلا دل و دماغ رانندگی نداشتم، ولی مجبور بودم برم.
خیابونا حسابی شلوغ بودند، ترافیک اینقدر سنگین بود، که چهل دقیقهای تو ترافیک بودم. وقتی رسیدم خونه، از بس حالم بد بود، رفتم سمتِ پلهها تا برم اتاقم. حوصله هیچکس و هیچی رو نداشتم. درِ اتاقم رو باز کردم و با بغض خودم رو انداختم رو تخت!!
از این وضع خسته بودم. عذابِ وجدان بدی گرفته بودم! کاش دلش رو نمیشکستم!!
تو حال بدم غرق بودم، که صدای درِ اتاقم اومد. گفتم:
–کیه؟!
–منم شهاب، آبجی بداخلاق!!
از رو تخت بلند شدم و رفتم درِ رو باز کردم. شهاب گفت:
–دیدم با چهره گرفته اومدی، نگرانت شدم. بیام تو؟!
–بفرما داداشی.
شهاب اومد تو . بعد از وارسی تو اتاقم، رو تخت نشست و گفت:
–خب بگو ببینم چه خبر از درس و دانشگات؟!
–هیچی داداشجون. میریم و میایم، روزگار میگذرونیم!!
کاش میتونستم، با شهاب دردودل کنم شاید کمی سبک بشم!!
#به_قلم_خودم