سفرعشق۵۲
#قسمت_پنجاهودوم
#سفر_عشق
وقتی از خواب بیدار شدم، همه جا تاریکِتاریک بود. دستم رو بردم رو عسلی و گوشیمو برداشتم. با دیدن ساعت رو گوشی، تند از سرجام پریدم. بادستم زدم تو سرم و با خودم گفتم وااای خیلی خوابیدم
همه درسام مونده بودند، فردا هم دانشگاه داشتم.
جزوهام رو برداشتم یه نگاهی بهش انداختم.
بعد یه مدت حوصلهام سر رفت و از اتاق زدم بیرون ،، از پله ها پایین رفتم و نگاهی به آشپزخونه انداختم ،،، با دیدن برگه ای که روی درِ یخچال بود جلو رفتم و برگه رو از در یخچال جدا کردم که مامان نوشته بود
– با بابا رفتن بیرون
نمیدونستم چکار کنم؟! یه خورده رفتم تو حیاط، رو تابی که بین درختهای سیب بود، نشستم.
هوا دیگه داشت تاریک میشدم ولی هنوز مامان و بابا نیومده بودن خونه ،، سمنم رفته بود پیش دوستش!!
دیگه کلافه شده بودم. نمیدونستم چیکار کنم یهو یاد هانا افتادم با ذوق گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم
چند بار شمارش رو گرفتم ولی جواب نمیداد!! یه پیام براش گذاشتم.
رفتم تو اتاقم و دفترچه خاطراتم رو برداشتم. یه نگاهی بهش انداختم. چه فرصتهایی رو از دست داده بودم.
شهاب از خواب بیدار شده بود.
نشستم پیشش، بهش گفتم:
–داداشی کِی میای برگردیم آلمان؟!
–سحرجون فعلا که این حالمه!! بعدم هروقت کلاسام شروع بشن.
تو دلم گفتم: خیلی بدی شهاب، من دارم از دوری فرزام دق میکنم، بعد تو میگی حالاحالاها برنمیگردم.
با اخمی از جام بلند شدم و رو به شهاب کردم.
–چیزی نیاز نداری برات بیارم؟!
–نه ممنون. اگه چیزی خواستم صدات میزنم.
چند سالی زندگیم همینطوری بود، بیشتر وقتام آلمان بودم. به بهونه تنهایی شهاب، ولی برای بودن در کنارِ کسی که دوسش داشتم!!
روزها سپری میشد و من بیشتر غرقِ در عشقِ فرزام میشدم. اونم خیلی منو دوست داشت.
هفتهای چند روز هم رو میدیدیم. از دیدن هم هیچوقت سیر نمیشدیم. وقتی میخواستیم از هم جدا شیم که بریم خونه انقدر بی تابی میکردیم که انگار قرار بود تاچند سال همو نبینیم ،،، دلکندن از هم برامون خیلی سخت بود. شب و روزم شده بود فرزام. وقتی پیشش بودم تموم جسم و روحم با اون بود، وقتی هم میومدم خونه پیشِ شهاب، روحم پرواز میکرد، پیشِ فرزام.
هروقت هم به ایران میومدیم. از دوری فرزام تب میکردم. مامان اینا فکر میکردن، بخاطر آبوهواست ولی واقعا من عاشق شده بودم.
غرق در نوشتن بودم که مامان درِ اتاقم رو باز کرد. از رو تخت بلند شدم و گفتم:
–سلام مامانجون. اومدید؟!
–سلام عزیزم. چرا هرچی صدات میزنیم جواب نمیدی؟! نگرانت شدیم، بابات گفت برو ببین تو اتاقشه!!
–شرمنده، داشتم یه مطلبی مینوشتم، اصلا صداتون رو نشنیدم مامانی!! کاری داشتید ؟؟؟
#به_قلم_خودم