سفرعشق ۵۳
#قسمت_پنجاهوسوم
#سفر_عشق
–آره عزیزم. سمن هنوز برنگشته، نگفت کی میاد؟!
–نه مامانجون. بهش زنگ بزنم؟!
–نه اگه تا نیم ساعت دیگه نیومد، خودم بهش زنگ میزنم.
مامان داشت از اتاق بیرون میرفت، بهش گفتم:
–مامان میخوای بیام کمک کنم، شام رو بپزی؟!
–نه عزیزم، عصر قبل رفتن تقریبا درستش کردم، الان میذارمش رو اجاق تا جا بیفته!! اگه گشنته بیا یه چیزِ حاضری بخور!!
مامان فهمیده بود، خودم گشنمه!! لبِ پایینیم رو به دندون گرفتم و گفتم:
–نه، صبر میکنم تا شام آماده شه.
مامان از اتاق رفت بیرون، که صدای زنگ گوشیم بلند شد. به صفحش نگاه کردم، هانا بود.
آیکون سبز رو کشیدم و گفتم:
–سلام دخترِ خوب. خسته نباشی، میدونی کی بهت زنگ زدم؟! الان یادت افتاده عزیزم؟!
–سلام سحری. خوبی؟! شرمنده عزیزم، تا الان بیکار نشدم بهت زنگ بزنم!!
–خیره، چی شده؟!
–وووای سحر بهت بگم چی شده، اصلا باورت نمیشه!!
–میخوای ازدواج کنی؟!
–نه بابا شوهر کجا بود!! داریم میریم مشهد، تا الانم داشتم لباسام رو جمع میکردم!!
وقتی هانا بهم گفت دارن میرن حرم، بهش غبطه خوردم، آخه چند ماهی نبود، اومده بودیم!! با بغضی که تو صدام بود، گفتم:
–خوشبحالت هانا. کِی میری؟!
–فردا صبح زود. یادته تو بیمارستان برا بابا نذر کردم. حالا من و بابا اینا داریم میریم. توم به زودی میری عزیزم مطمئنم!!
–خیلی دلم میخواد، برم دوباره. رفتی برام دعا کن حتما.
–چشم عزیزم. سحرجون شرمنده ما چون صبح زود قراره راه بیفتیم. اگه کاری نداری برم. فردا دوباره بهت زنگ میزنم.
–برو به سلامت. به خاله سلام برسون.
گوشیو قطع کردم و با بغض نشستم. دلم گرفت. کاش منم بطلبه!! قطره اشکی گونهام رو نوازش داد.
صدای مامانم تو کلِ خونه پیچید.
–سحر بیا، شام حاضره.
دیگه میلی به غذا نداشتم ولی باید میرفتم پایین، الان نگران میشدند!!
از پلهها که داشتم، میرفتم پایین. بابا رو دیدم داشت، میرفت سمتِ سرویسِ بهداشتی دستاش رو بشوره. سعی کردم ناراحتیم رو پنهون کنم. با چهرهای شاداب گفتم:
–سلام باباجون. خوبی؟!
برگشت، نگام کرد و با لبخند گفت:
–سلام دخترِگلم. چکار میکنی، خوبی عزیزم؟!
سرم رو به نشونه بله تکون دادم و رفتم سمتِ آشپزخونه. صدای آیفون تو سالن پیچید. مامانم گفت:
–سحر دخترم، ببین کیه؟!
گفتم، خب معلومه کیه مامانی!! سمنه حتما!!
سمتِ آیفون رفتم و بدون اینکه نگاه کنم کیه، دکمه رو فشار دادم. به طرف آشپزخونه برگشتم، که با باز شدن درِ سالن، از تعجبم خشکم زد و با صدای بلندی جیغ زدم !!
وووووای مامان!!!
#به_قلم_خودم