یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۵۸

04 اسفند 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_پنجاه‌و‌هشتم

#سفر_عشق 
بعد اینکه سفارشمو گفتم …. سرمو پایین انداختم و با خودم گفتم وای خدایا حالا چطوری بهش بگم ،، اصلا چطوری بحثو پیش بکشم ….. تو این فکرا بودم که با صدای نیما به خودم اومدم سرمو بلند کردم و گفتم 

– بله 

– کجایی یه ساعته دارم صدات میزنم ؟؟

– ببخش حواسم نبود 

– خب گوش میدم 

نیما با تعجب نگام می‌کرد!! فکر میکنم بیشتر از همه بخاطر این ملاقات تعجب کرده بود …. آخه اولین بار بود که بهش گفته بودم بیا می‌خوام ببینمت!! همیشه تو مهمونی‌ها هم رو می‌دیدیم.

لبم رو باز کردم و با مِن‌مِن گفتم:

–ر ر رااستش یه م موضوعیه می‌خوام بهت 

 ب بگم!

–درخدمتم دخترعمه.

با اومدن سفارشا سکوت کردم، خدا خفت نکنه سمن این چه مخمصه‌ای بود!!

آهااا فهمیدم چطور بگم!!

خب داشتم می‌گفتم:

–واقعیتش می‌خواستم ببینم وقتش نیست بهمون یه شیرینی بدی پسردایی؟!

یبچاره نیما انگاری برقِ سه‌فاز بهش وصل کرده بودن!! با شنیدن این حرفم چشماش گرد شد!! 

–هااااا !! 

–میگم وقت نیست عروسیت دعوتمون کنی؟! آخه خیلی وقته تو فامیل عروسی نداشتیم!! اگه می‌خوای خودم یه دخترِ خوب بهت معرفی کنم؟!

یعنی بجا نیما بودم، برمی‌گشتم و می‌گفتم: برو برا برادر خودت دختر پیدا کن!!!

نیما مونده بود، چی بگه؟! از خجالت مثل لبو قرمز شده بود، سرش رو پایین انداخت و گفت:

– واقعیتش .‌… 

سرشو بلند کرد و اطرافمونو نگاهی کرد و گفت

– حالا که بهم گفتی و داری خواهری در حقم می‌کنی، من عاشق یکیم ولی می‌ترسم برم جلو. آخه نمی‌دونم اونم منو می‌خواد یا نه؟!

با شنیدن این حرفش دلم هری ریخت. واااای سمن چی؟! بیچاره خواهر کوچولوم!!!

سعی کردم حالم رو طبیعی نشون بدم و گفتم:

–خب این دخترِ خوشبخت کیه؟! من خواهری برات می‌کنم!!

–قول میدی فعلا به کسی نگی؟! فقط اگه تونستی زیرِ زبونش رو بکشی، ببینی اون چه حسی به من داره؟!

–باشه پسردایی!! من باهاش یه طوری حرف می‌زنم که متوجه نشه!!

نیما چشماش رو بست و تندی گفت:

–سمن!!

با شنیدن اسمِ سمن، از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم، چند بار اسم سمن تو ذهنم اکووو شد. خدایااا نیما هم عاشقِ سمن شده!! 

با شنیدن اسمم به خودم اومدم، دیدم نیما هی میگه:

–سحر کجایی؟! حالت خوبه؟! حرف بدی زدم؟!

سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم و گفتم:

–هیچی همین‌جام!!! یادِ یه چیزی افتادم!!

حالا چی بگم؟! خونسرد گفتم:

–من امروز با سمن حرف میزنم نیما!! کی بهتر از تو؟! مامانت اینا می‌دونند؟!

–نه سحر نری بگی!! تو اولین نفری، من مونده بودم این قضیه رو به کی بگم؟! ممنون که تو به فکرم بودی!!

–خواهش می‌کنم پسردایی. خودم همه چیو درست می‌کنم، نترس!! من باید دیگه برم. توم میای یا میمونی فعلا؟! 

–نه منم می‌خوام برم، یه کاری دارم!!

از رو صندلیا بلند شدیم و نیما رفت حساب کرد و اومد. ازم پرسید:

–ماشین باهاته، یا برسونمت؟! 

–آره، اون‌ور پارک کردم. خب دیگه خیلی خوش گذشت نیما!! کاری نداری؟!

–نه، سلام برسون. ممنون سحر بخاطر حرفات!!

–خواهش می‌کنم پسردایی، توم مثل شهابی. راستی شهابم اومده!!

–جدی!! بتونم میام می‌بینمش!! دلم خیلی براش تنگ شده!!

–خوش اومدی!! من دیگه برم.

بعد از خداحافظی از نیما، رفتم سمتِ ماشینم. نزدیک خونه بودم، زدم تو سرم!! واااای!!! سریع مسیرم رو تغییر دادم!!!

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: سفرعشق قسمت۵۸

موضوعات: رمان‌سفرعشق لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 361
  • دیروز: 788
  • 7 روز قبل: 2412
  • 1 ماه قبل: 18235
  • کل بازدیدها: 442550

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس