سفرعشق۵۹
#پارت_پنجاهونهم
#سفر_عشق
انقدر خوشحال بودم که یادم رفته بود، مامانم یه لیست برا خرید بهم داده بود!!
چندکیلومتری خونمون یه فروشگاهه، وقتایی که میرم خرید معمولا از اونجا خرید میکنم.
نزدیک فروشگاه ماشینم رو پارک کردم و رفتم تو.
لیستی که مامان داده بود رو درآوردم و یکییکی چیزای که گفته بود رو خریدم.
بعد از حساب کرنشون، تو صندوق عقب ماشین گذاشتمشون و سریع رفتم سمتِ خونه !!
آخه بعد از مدتا یه خبر خوش قراره به سمن بدم. یادِ چشایِ اشکیش میفتم، دلم میشکنه!!
گذشته رفتارم با سمن خیلی بد بوده، الان میخوام رفتار بدم رو جبران کنم!!
وقتی رسیدم خونه، ریموت در رو زدم و ماشین رو داخل حیاط پارک کردم!!!
سریع پیاده شدم رفتم سمتِ پلهها، اینقدر شوق داشتم، رسیدم دمِ درِ سالن، که در بزنم. آخی گفتم و یادِ خریدا افتادم!!!
دوباره برگشتم سمت ماشین، خریدا رو بردم تو.
داد زدم:
–مامانجونم کجاییی عزیزم؟! بیااااا دستام افتادن!!!
اینقد داد زدم، خسته شدم. هووووف بلندی کشیدم و خریدا رو گذاشتم تو آشپزخونه.
–چته دختر سر آوردی؟!
با شنیدن صدای شهاب، سرم رو سمتِ پلهها چرخوندم. با ناز گفتم:
–سلاااام داداش جون خودم.
–سلام. خوبی؟! تو امروز یه چیزیت هست هااا، سرت نخورده به جایی؟!
دستامو مشت کردم و رفتم سمتشو شروع کردم به زدن به بازوهاش.
–خیلی بدی شهاب! چرا مسخرم میکنی؟!
–خب این دادوهوار چیه تو خونه به راه انداختی دختر؟! نمیگی شاید یکی استراحت کنه؟!
–نه خیرم الان غروبه، وقت استراحت نیست؟!
–مامان یه کم کسالت داشته، داره استراحت میکنه!!
–وووای یادم رفته بود، گفت یه کم حالم خوب نیست. سمن کجاست؟!
–تو اتاقش. ببینم این دختر چشه؟!
–هیچی. من برم پیشش!! کاری نداری با من؟!
–نه شیطون!!
پلهها رو تندتند بالا رفتم، تا رسیدم درِ اتاقِ سمن. تندتند نفس میزدم. شروع کردم با مشت به در کوبیدن!! انگاری دیووونه شده بودم!! نمیگفتم شاید بیچاره خواب باشه!!
خوابم باشه، یه خبر توپ براش آوردم الان از خوشحالی خواب از سرش میپره!! سیر در آسمونا میکردم که یهو زیر پام خالی شد و افتادم زمین. آی بلندی گفتم. وقتی به خودم اومدم، دیدم سمن انگاری بتِ زهرمار بالا سرم وایساده بود!
اون موقع به خودم اومدم و فهمیدم.
سمن بیچاره خواب بوده با در زدن من، بدجور از خواب پریده و اومده دمِ در و هلم داده!!
#به_قلم_خودم