یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۵۴

30 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_پنجاه‌وچهارم

#سفر_عشق 
سروصدام اینقد بلند بود که بابا با رنگ‌پریدگی سریع اومد سمتِ آشپزخونه. خواست بهم حرف بزنه که با دیدن شهاب، انگار دنیا رو بهش داده بودن ، شهاب رو بغل کرد و شروع کرد به قربون‌صدقه رفتن !! نگامو به مامان دادم‌ که دیدم رفتارای مامانم دسته کمی از بابا نداشت ،،

دیگه داشت حسودیم میشد…پس چرا اون موقع‌ها منم می‌رفتم مسافرت، اینطوری قربون‌صدقم نمی‌رفتند. 

خیلی وقت بود شهاب ایران نیومده بود!!

دستم رو گذاشتم، زیرِ چونه‌ام و بِروبِر مامان و بابا رو نگاه می‌کردم، تا ببینم کِی فیلم هندی رو تموم می‌کنن بلکه بریم شاممونو بخوریم!!

با لب‌ولوچه آویزونی خودم رو لوس کردم و گفتم:

–مامان‌جون من گشنمه، بیاید بریم شام بخوریم دیگه!!

–الان میایم، بذار یه کم پیشِ شهاب باشیم.

دیگه حرصم گرفته بود، گفتم:

–فکر کنم شما گرسنتون نیست، من که دارم میرم شامم رو بخورم!!

برگشتم سمتِ آشپزخونه تا برم شاممو بخورم که مامان گفت:

–دختر! نیم ساعت نمی‌تونی صبر کنی؟!

–خب گشنمه، إی بابا!!

مثل بچه ها پامو رو زمین کوبیدم و با لحن بچگونه ای به شهاب گفتم: 

–آخه این چه وقتِ اومدن بود، نذاشتی شاممون رو بخوریم؟!

نگام کرد و گفت:

آجی شیطونه، من که می‌دونم تو الان حسودیت گل کرده !!

–نه خیرم، هیچم حسودیم نشده!!

اومد سمتمو بغلم کرد. جیغ زدم، گرسنمه شهاب بذار برم!!

–نمیذارم فعلا شام بخوری!!

با هزار بدبختی خودم رو از دستش نجات دادم و رفتم شامم رو خوردم. بعد از شام یه خورده پیشِ شهاب نشستم و باهاش دردِدل کردم. خیلی خسته بودم، شب‌بخیری گفتم و رفتم تو اتاقم. چشمم خورد به گوشیم، یادم افتاد قرار بوده به نیما پیام بدم!!

گوشی رو برداشتم و براش پیام فرستادم، فردا عصر ساعت ۴ بیا کافی‌شاپ نزدیکِ خونمون، کارت دارم .

رو تخت دراز کشیدم و نمی‌دونم کِی خوابم برده بود، با صدای اذون گوشیم، از خواب پریدم!!

بعد از نماز یه کم مطالعه کردم. دیگه خواب  چشام پریده بود. شروع کردم به نوشتن
زندگیم همش شده بود، عشق‌بازی با فرزام!! ‌روز‌به‌روز بیشتر بهم نزدیک‌تر می‌شدیم. واقعا دیگه دوریش برام غیرممکن بود. حالم هر روز بدتر میشد. رفتارم تو خونه غیرقابل تحمل شده بود. چند ماهی داشتیم به کنکور!! بابا یه روز بهم گفت:

–دخترم چند سال از دیپلمت گذشته، نمی‌خوای درست رو ادامه بدی؟! بیشتر روزها که آلمانی!! نمی‌خوای سروسامونی به زندگیت بدی؟!

–راستش بابا اگه اجازه بدید، شهاب خب تنهاست منم برم اونجا، هم درسم رو ادامه بدم، هم شهاب از تنهایی دربیاد.

–شهاب رو فرستادم، دیگه برنگشت ایران. دیگه نمی‌ذارم تو بری!! همین‌جا درست رو ادامه بده!!

با شنیدن این حرف، دست‌وپام بی‌حس شد. حالم خیلی بد شد. این حرف بابا یعنی جدایی من و فرزام برا همیشه. 

به اصرار بابا و برا اینکه کمتر بهم گیر بده، شروع کردم به خوندن برا کنکور. البته با حالت مسخره درس می‌خوندم چون هیچ علاقه‌ای به قبولی نداشتم! 

کنکور رو که دادم با کمال ناباوری دیدم، قبول شدم!!

بهونه آوردم که این رشته رو دوست ندارم تا نرم ثبت‌نام. بابا زد تو ذوقم و گفت باید بری ثبت‌نام کنی!! با میلی حرف بابارو قبول کردم غافل از اینکه بابام فرشته نجاتم میشه ..‌..

من و هانا یه روز رفتیم دانشگاه. اینقد مسخره‌بازی درآوردیم و 

دختر،پسرای مذهبی رو متلک‌بارون کردیم، که کم مونده بود، به حراست دانشگاه اسممون رو بدند!!

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: سفرعشق قسمت۵۴

موضوعات: رمان‌سفرعشق لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 143
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1624
  • 1 ماه قبل: 17447
  • کل بازدیدها: 441762

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • چراغ قرمز
  • نماز اول وقت
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس