سفرعشق ۴۵
#قسمت_چهلوپنجم
#سفر_عشق
آیکون سبز رو کشیدم و گفتم:
–الووو سلااام زهرا جون. خوبی؟!
–سلااام عزیزم. ممنون. چه خبر؟!
–سلامتی.
–ببخش عزیزم مزاحمت شدم، سفارش کیک رو دادی؟!
–آره ظهر رفتم شیرینیپزی، پنج کیلو سفارش دادم. صبح ساعت ۸:۳۰ میرم، میارمشون.
–اجرت با مادرمون زهرا. پس میبینمت انشالله. کاری نداری سحرجون؟!
–نه قربونت برم.
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم، بخوابم تا صبحِ زود بیدار شم.
بعد از کمی اینور و اونور شدن، بالاخره خوابم برد. با صدای اذان از خواب پریدم، بعد از اینکه وضو گرفتم، نمازم رو خوندم. آنقدر شوقِ مراسم امروز رو داشتم، که دیگه خوابم نبرد. همش نگاه ساعت میکردم، ولی عقربههای ساعت به کندی حرکت میکردند. میشد گفت: این اولین مراسمی بود، بعد از بیست سال به خواستِ خودم شرکت میکردم.
هیجان خاصی داشتم، دل تو دلم نبود.
خودم رو سرگرم هرکاری میکردم، تا زمان بگذره و برم دانشگاه.
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم، ساعت ۷ بود. درِ اتاق رو باز کردم و رفتم پایین. بابا تو آشپزخونه بود، داشت صبحونه میخورد. بهش سلام کردم و رفتم کنارش نشستم.
دیدم بهترین فرصته، قضیه فرزام رو بهش بگم.
با مِنمِن گفتم:
–باباجون میگم…
هرچی کردم، نتونستم ادامش رو بگم. سرم رو پایین انداختم.
–سحر چی شدی؟! حالت خوبه عزیزم؟!
با صدای بابا به خودم اومدم و گفتم:
–آره خوبم بابایی!
–چی میخواستی بگی؟!
–هیچی بابا بعدا بهت میگم!!
–باشه عزیزم. هروقت خواستی، بگو حتما! راستی سحر چرا اینقد زود بیدار شدی؟!
–میخوام برم دانشگاه، مراسم داریم.
–چه مراسمی؟!
–برا شهادت حضرت زهرا مراسم گرفتن. منم مسئول خوشآمدگویم.
بابا با شنیدن این حرفم، لبخندی رو لبش نشست و پیشونیم رو بوسید. بعدم بلند شد و رفت شرکت.
منم بعد از خوردن صبحونه، رفتم تو اتاقم، تا کمکم آماده شم.
#به_قلم_خودم