سفرعشق ۴۴
#قسمت_چهلوچهارم
#سفر_عشق
درِ اتاقم رو باز کردم و از فرط خستگی، خودم رو انداختم رو تخت. اینقدر خسته بودم، نمیدونم چطور خوابم برده بود.
با صدایِ اذون گوشیم از خواب پریدم. خیلی خوابیده بودم. بخاطر تاریکی توی اتاق نمیتونستم، جایی رو ببینم.
به سختی خودم رو از تخت جدا کردم. آباژور روی عسلی رو روشن کردم و رفتم وضوم رو گرفتم. بعد از خوندن نماز، رفتم پایین. بابا و مامان نشسته بودن. بهشون سلام کردم و گفتم:
–مامان خیلی گشنمه، چیزی هست بخورم؟!
–دخترم شام هنوز آماده نیست ولی غذای ظهرت رو گذاشتم رو اجاق برو گرمش کن و بخورش.
رفتم سمت آشپزخونه، شعله اجاق رو روشن کردم و یه خورده غذا رو گرم کردم. بعدم نشستم رو میز و مشغول خوردن شدم. اینقدر گشنم بود، انگار از قحطی اومده بودم!! یه بارم نزدیک بود، خفه شم.
–دخترم دنبالت که نیستن یواشتر!!!
با صدای مامان به خودم اومدم. غذا پرید گلوم و شروع کردم به سرفه کردن.
مامان یه لیوان آب برام آورد و رفت سمتِ اجاق گاز.
–راستی مامان زندایی اینا اومدن؟!
–آره عزیزم. زیبا خواست بیاد، بیدارت کنه، نذاشتم، گفتم خستهای.
–حتما خواسته بیاد، تیکه بارم کنه!!!
–سحر دخترم این حرفا چیه عزیزم؟!
–خب راست میگم، دیگه مامان! اون دفعه رو یادتون رفته؟!
–نه یادم نرفتم. ولی چکارش داری؟! بذار برا خودش طعنه بزنه، بالاخره خسته میشه دخترم.
غذا رو که خوردم، گفتم:
–مامان یه خورده درس دارم، میرم تو اتاقم. شام رو فعلا دیگه نمیتونم بخورم. اگه کاری داشتی صدام بزن!
–باشه دخترم برو.
پام رو گذاشتم رو پله اولی تا برم تو اتاقم. بابا بهم گفت:
–سحرجان رو اون قضیه فکر کردی؟!
–نه فعلا بابا.
–باشه دخترم. فکرات رو کردی، حتما بهم بگو تا خبرشون کنم، منتظرِ جوابمونند.
–چشم باباجون.
روم نشد به بابا درباره خواستگاری فرزام بگم! نمیدونستم چطور بگم؟! اتاق که رسیدم، جزوه رو گرفتم و رو تخت نشستم. پاهامو بغل کردم و شروع کردم به خوندن!
ولی از بس تمرکز نداشتم، اصلا متوجه نمیشدم، چی میخونم؟!
کلافه شده بودم، جزوه رو میبستم و میذاشتم کنار، بعد از چند دقیقهای دوباره، میرفتم سراغش!!
گوشیم به صدا دراومد. صفحش رو نگاه کردم، خانم موسوی بود.
#به_قلم_خودم