یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۴۲

15 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

#قسمت_چهل‌و‌دوم

#سفر_عشق 
وقتی رسیدم خونه ….. بابا تو پذیرایی نشسته بود. رفتم جلو سلام کردم. بعدم رفتم پیش مامان تو آشپزخونه. 

–سلام مامان‌جون.

–سلام عزیزم. خسته نباشی!

–ممنون مامان!!

نفس عمیقی کشیدم و با نازوادا گفتم: 

–واااای مامان عاشقتم، بوی قورمه‌سبزی خوشمزت مستم کرده!! کی آماده میشه، روده کوچیکه، روده بزرگم رو خورد؟!

–تا لباسات رو عوض کنی و آبی به دست و صورتت بزنی، جا افتاده عزیزم!

از پله‌ها رفتم بالا. داشتم در اتاق رو باز می‌کردم، صدای زنگ گوشیم اومد!!

صفحش رو باز کردم، فرزام بود!!

اصلا یادم نبود، بهش قول دادم بگم کی بیان خواستگاری!!!

درِ اتاق رو باز کردم و نشستم رو تختم. خدایا چکار کنم؟! چی بهش بگم؟! 

تماس رو قطع کرده بود. گوشی رو برداشتم، بهش زنگ بزنم!!! تقه‌ای به اتاقم خورد و صدای سمن اومد.

–سحرجون وقت داری، کارت دارم؟!

–آره، بیا تو عزیزم.

گوشیمو روی عسلی کنار تختم گذاشتم و به سمن گفتم بشینه کنارم.

–خوبی سمن‌جون؟!

–واقعیتش نه زیاد!!

–چرا؟! 

–همون قضیه نیما!!

لب پایینم رو به دندون گرفتم و گفتم: وااای یادم رفته بود، مشکلِ سمن رو. چقدر من بد بودم ازش غافل شدم.

–میخوای من با نیما حرف بزنم؟!

–می‌ترسم سحر!! اگه بگه نه!! چکار کنم؟!

–بذار حالا یه طوری زیر زبونش رو بکشم، شاید خدا کرد و اونم تو رو دوست داشت!!!

–ممنون سحر. اگه نبودی چکار می‌کردم؟! 

–دیوونه مثل اینکه خواهریم هااا!! این چه حرفاییه می‌زنی؟!

–من دارم میرم پایین ناهار بخورم، تو نمیای؟!

–تو برو. منم یه زنگ بزنم الان میام.

سمن با لبخندی که رو لبش نشست، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و از اتاقم زد بیرون ،،، وقتی مطمین شدم رفته گوشی رو برداشتم تا به فرزام زنگ بزنم.

همین که یه بوق خورد، برداشت، معلوم بود، منتظر تماسم بوده!

–الووو سلام سحر. خوبی؟!

–ممنون. شما خوبید؟! 

–نه زیاد!! میشه مثل قبل..

نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه و گفتم:

–ببینید اگه جوابتون رو دارم میدم، فقط بخاطر اینه یه فرصت به هردومون بدیم!!

من خیلی فرق کردم، اون آدم سابق نیستم. دوست دارم کسی همسر آیندم بشه، تقریبا بهتر یا حداقل عقایدش مثل خودم باشه.

–آخه چرا اینطوری شدی سحر؟! 

–من دیگه باید برم. با بابام صحبت می‌کنم، بهتون پیام میدم، کی تشریف بیارید خواستگاری!! کاری ندارید؟!

–سحر من دوست دارم، برای رسیدن بهتم هرکاری بتونم انجام میدم!

–من برم دیگه. خداحافظ.

–منتظر پیامتم. خداحافظ.

گوشی رو گذاشتم رو عسلی. لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین ناهار بخورم.

مامان هنوز میز رو نچیده بود، کمکش کردم و بعدم به بابام گفتم بیاد ناهار بخوره. نمیدونستم چطور به بابا قضیه فرزام رو بگم. الان می‌گفت: تو فعلا تکلیف آقای سهرابی رو مشخص کن بعد خواستگار بعدی بیاد جلوو!

با اینکه عاشقِ قورمه‌سبزی‌های مامان بودم ولی اشتهام کور شده بود. 

همین‌طوری داشتم با غذام بازی می‌کردم، که صدای بابام اومد تو گوشم.

–سحر دخترم کجایی؟! چرا هرچی صدات میزنم اینجا نیستی؟!

–بله باباجون! همین‌جام، ببخشید!

–چرا غذات رو نمی‌خوری؟! 

–الان می‌خورم.

چند لقمه‌ای به زور خوردم و از مامان تشکر کردم. 

–عزیزم تو که چیزی نخوردی!

–مامان یه کم خسته‌ام میرم استراحت کنم، برام بذار رو اجاق، عصری گشنه شدم میام می‌خورم.

رفتم تو اتاقم. خیلی خسته بودم. موندم چکار کنم؟! 

خدایا تو دوراهی سختی گیر کردم!! خودت کمکم کن.

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 2 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

کلیدواژه ها: سفرعشق قسمت ۴۲

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: ریاحی [عضو] 
  • ریحـانه اصـفهـان
5 stars

سلام ما داریم می خونیما بقیه شو هم بذار

1397/11/17 @ 10:38
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

سلام عزیزم
چشممم آجی

1397/11/17 @ 14:10


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 471
  • دیروز: 788
  • 7 روز قبل: 2412
  • 1 ماه قبل: 18235
  • کل بازدیدها: 442550

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • سفرعشق۸۲
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس