سفرعشق ۴۲
#قسمت_چهلودوم
#سفر_عشق
وقتی رسیدم خونه ….. بابا تو پذیرایی نشسته بود. رفتم جلو سلام کردم. بعدم رفتم پیش مامان تو آشپزخونه.
–سلام مامانجون.
–سلام عزیزم. خسته نباشی!
–ممنون مامان!!
نفس عمیقی کشیدم و با نازوادا گفتم:
–واااای مامان عاشقتم، بوی قورمهسبزی خوشمزت مستم کرده!! کی آماده میشه، روده کوچیکه، روده بزرگم رو خورد؟!
–تا لباسات رو عوض کنی و آبی به دست و صورتت بزنی، جا افتاده عزیزم!
از پلهها رفتم بالا. داشتم در اتاق رو باز میکردم، صدای زنگ گوشیم اومد!!
صفحش رو باز کردم، فرزام بود!!
اصلا یادم نبود، بهش قول دادم بگم کی بیان خواستگاری!!!
درِ اتاق رو باز کردم و نشستم رو تختم. خدایا چکار کنم؟! چی بهش بگم؟!
تماس رو قطع کرده بود. گوشی رو برداشتم، بهش زنگ بزنم!!! تقهای به اتاقم خورد و صدای سمن اومد.
–سحرجون وقت داری، کارت دارم؟!
–آره، بیا تو عزیزم.
گوشیمو روی عسلی کنار تختم گذاشتم و به سمن گفتم بشینه کنارم.
–خوبی سمنجون؟!
–واقعیتش نه زیاد!!
–چرا؟!
–همون قضیه نیما!!
لب پایینم رو به دندون گرفتم و گفتم: وااای یادم رفته بود، مشکلِ سمن رو. چقدر من بد بودم ازش غافل شدم.
–میخوای من با نیما حرف بزنم؟!
–میترسم سحر!! اگه بگه نه!! چکار کنم؟!
–بذار حالا یه طوری زیر زبونش رو بکشم، شاید خدا کرد و اونم تو رو دوست داشت!!!
–ممنون سحر. اگه نبودی چکار میکردم؟!
–دیوونه مثل اینکه خواهریم هااا!! این چه حرفاییه میزنی؟!
–من دارم میرم پایین ناهار بخورم، تو نمیای؟!
–تو برو. منم یه زنگ بزنم الان میام.
سمن با لبخندی که رو لبش نشست، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و از اتاقم زد بیرون ،،، وقتی مطمین شدم رفته گوشی رو برداشتم تا به فرزام زنگ بزنم.
همین که یه بوق خورد، برداشت، معلوم بود، منتظر تماسم بوده!
–الووو سلام سحر. خوبی؟!
–ممنون. شما خوبید؟!
–نه زیاد!! میشه مثل قبل..
نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه و گفتم:
–ببینید اگه جوابتون رو دارم میدم، فقط بخاطر اینه یه فرصت به هردومون بدیم!!
من خیلی فرق کردم، اون آدم سابق نیستم. دوست دارم کسی همسر آیندم بشه، تقریبا بهتر یا حداقل عقایدش مثل خودم باشه.
–آخه چرا اینطوری شدی سحر؟!
–من دیگه باید برم. با بابام صحبت میکنم، بهتون پیام میدم، کی تشریف بیارید خواستگاری!! کاری ندارید؟!
–سحر من دوست دارم، برای رسیدن بهتم هرکاری بتونم انجام میدم!
–من برم دیگه. خداحافظ.
–منتظر پیامتم. خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم رو عسلی. لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین ناهار بخورم.
مامان هنوز میز رو نچیده بود، کمکش کردم و بعدم به بابام گفتم بیاد ناهار بخوره. نمیدونستم چطور به بابا قضیه فرزام رو بگم. الان میگفت: تو فعلا تکلیف آقای سهرابی رو مشخص کن بعد خواستگار بعدی بیاد جلوو!
با اینکه عاشقِ قورمهسبزیهای مامان بودم ولی اشتهام کور شده بود.
همینطوری داشتم با غذام بازی میکردم، که صدای بابام اومد تو گوشم.
–سحر دخترم کجایی؟! چرا هرچی صدات میزنم اینجا نیستی؟!
–بله باباجون! همینجام، ببخشید!
–چرا غذات رو نمیخوری؟!
–الان میخورم.
چند لقمهای به زور خوردم و از مامان تشکر کردم.
–عزیزم تو که چیزی نخوردی!
–مامان یه کم خستهام میرم استراحت کنم، برام بذار رو اجاق، عصری گشنه شدم میام میخورم.
رفتم تو اتاقم. خیلی خسته بودم. موندم چکار کنم؟!
خدایا تو دوراهی سختی گیر کردم!! خودت کمکم کن.
#به_قلم_خودم