سفرعشق ۳۰
#قسمت_سیام
#سفر_عشق
بعد از رفتن سمن، حرفاش خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود.
آخه چطوری میشه اینقد حالش بد بوده و من اصلا متوجه نشدم.
نمیدونستم چکار کنم و چطور کمکش کنم؟!
مشکلش رو به بابا اینا بگم یا خودم یه طوری حلش کنم.
مامان صدام زد، سحر بیا ناهار بخور.
از پلهها پایین رفتم، مامان و بابا منتظر تو آشپزخونه نشسته بودن.
–سلام مامان. اومدم خونه نبودی، منم چون خسته بودم رفتم تو اتاقم.
–سلام عزیزم. رفته بودم بیرون یه مقدار خرید کنم.
سمن هنوز نیومده بود پایین، فکرم رفت پیشش، کاش بتونم یه کاری براش کنم.
–راستی مامان، امشب دیگه میریم خونه دایی؟!
–آره عزیزم، جایی نرید.
–بااینکه حوصله نگاههای زندایی اینا رو ندارم ولی حتما میام.
ناهار رو که خوردیم، رفتم اتاق سمن و ناهار رو براش گذاشتم رو سینی تا به این بهانه برم باهاش حرف بزنم.
در زدم و سمن اومد در رو برام باز کرد.
چشاش قرمز بود.
–گریه کردی سمن؟!
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
–چرا نیومدی ناهار بخوری؟! بیا تا چند لقمه بخوری.
–اشتها ندارم.
–بیا لوس نشو!
با اصرار چند لقمه خورد. هرچی التماس کردم، دیگه نخورد.
–امشب میای خونه دایی اینا؟!
–نه نمیتونم الان نیما رو ببینم حالم بدتر میشه. سحر من چکار کنم؟! من دوسش دارم. نمیدونم اونم به من این حس را داره یا نه؟! اگه نیما من رو دوست نداشته باشه، من چکار کنم؟! چطور تحمل کنم سحر؟!
–آروم باش عزیزم. درست میشه. نبینم چشای قشنگت اشک توشون جمع شده عزیزم! امشب هم سعی کن، بیا بریم. من خودم یه فکری میکنم. من برم یه کم استراحت کنم. توم استراحت کن.
–باشه عزیزم.
رفتم تو اتاقم، خیلی خسته بودم. رو تخت دراز کشیدم و نمیدونم چطور خوابم برد.
#به_قلم_خودم