سفرعشق ۲۹
#قسمت_بیستونهم
#سفر_عشق
–خب بگو چی شده سحر؟!
–فرزام یادته؟ اومده ایران. الان درِ خونمون بود. نمیدونم چکار کنم؟!
–جدی میگی؟! برا چی اومده بود؟!
–میگه باید باهام ازدواج کنی، نمیذارم غیرِ من با کسی ازدواج کنی.
–خب اینکه ناراحتی نداره عزیزم، حرف بدی نزده بیچاره؟!
–چی میگی هانا؟! من عوض شدم، اعتقاداتم تغییر کرده، باهم نمیتو
–با هم نمیتونید چی؟! شاید اونم بخاطر رسیدن به تو عوض شد؟!
–حواست هست چی میگی؟! برا چی تغییر کنه؟!
–تو چرا تغییر کردی، اونم انسانه هااا.
–بگذریم از این حرفا. بابات چطوره، حالش بهتره، کی مرخص میشه عزیزم؟!
–فردا مرخص میشه. دکتر گفت: حالش خیلی خوبه.
–خداروشکر . راستی من یه سر به بابات بزنم و برم، دیرم شده.
بعد از اینکه عمو رو دیدم، خداحافظی کردم و رفتم خونه.
وقتی رسیدم، بابا خونه بود. منتظرِ جوابم نشسته بود.
–سلااام بابا. خسته نباشید.
–سلاام عزیزم. خوبی؟! دخترم رو اون قضیه فکر کردی؟!
– آره. بگید یه شب بیان ولی هیچ قولی نمیدم، فقط میخوام باهاشون آشنا بشم. اگه اونی بود که میخوام، بهتون میگم.
–باشه دخترم.
–مامان و سمن کجا هستند؟!
–مامانت رفته بیرون، الانه برگرده. سمنم هنوز از مدرسه نیومده.
–چیزی نیاز نداری بابا، میخوام برم تو اتاقم؟!
–نه عزیزم برو.
رفتم تو اتاقم، لباسهام رو عوض کرد، گوشیم رو درآوردم، یه زنگ به خانم موسوی بزنم. با پیامی که دیدم، تپش قلبم زیاد شد، حس میکردم، قلبم داره از جا کنده میشه.
فرزام پیام داده بود، شب دیگه با خونوادم میایم خونتون.
همین رو کم داشتم، حالا این رو کجای دلم بذارم.
یادم افتاد به بابا گفتم به خواستگارا بگه یه شب بیان برا آشنایی. بهشون نگه شب دیگه بیان!! خدایا حالا چکار کنم؟!
شماره خانم موسوی رو گرفتم، چند تا بوق خورد برداشت.
–سلام خانم موسوی. حالت خوبه؟!
–سلام سحرجان! حالت خوبه عزیزم؟! ممنون منم خوبم. چه خبرا؟!
–خانم موسوی نمیدونم چکار کنم؟!
–چیو چکار کنی سحرجان؟!
–فرزام امروز اومده بود درِ خونمون، با التماس فرستادمش. حالا پیام داده میخواد شب دیگه با خونوادش بیان خونمون خواستگاری
–این که خوبه عزیزم. چرا نگرانی؟!
–آخه ما نمیتونیم با هم ازدواج کنیم؟!
–برا چی نمیتونید؟!
–اعتقاداتمون به هم نمیخوره!!
–سحرجون حالا تو بذار بیاد، باهاش بشین حرف بزن.
–یه چیز دیگه هم هست!
–چی عزیزم؟!
–بابام بهم درباره پسرِ یکی از دوستاش گفته. الان گفتم باشه، بهشون بگو برا آشنایی یه شب بیان. اوناهم فردا شب نیان!
–خب برو به بابات بگو فردا شب نیان. بگو یکی دیگه قراره بیاد. یا به این پسره بگو یه شب دیگه بیان.
–آره این بهتره، به فرزام پیام میدم و میگم فردا شب نیان. ممنونم خانم موسوی.
–خواهش میکنم عزیزم. امروز کلاس نداشتی؟!
–نه فردا دارم.
–باشه. کاری نداری عزیزم؟!
–نه ممنون از لطفت.
بعد از خداحافظی، رفتم سراغه دفترچه خاطراتم.
وقتی شهاب اومد، حرفی زد که موندم چی بگم؟!
برا یه مدت دانشگاشون تعطیل بود، اونم پیشنهاد داد برگردیم ایران، تا بابا اینا رو ببینه.
مونده بودم چی بگم؟! من که تازه اومدم اینجا، هنوز یه هفته نشده.
اخمام رفت تو هم. شهاب پرسید، تو دوست داری اینجا بمونی هنوز؟! اگه میخوای تا نریم؟!
منم کلی درس عقبافتاده دارم.
دلم برا شهاب سوخت هرچی باشه شش ماهی میشه بابا اینا رو ندیده. برا همین گفتم عیبی نداره. من وقت زیاده، دوباره میام پیشت.
با تقهای که به در خورد، دفترم رو بستم.
–بفرمایید
–منم سمن. وقت داری کارت دارم؟!
–بیا عزیزم، آره بیکارم.
سمن اومد پیشم نشست. از مشکلی که براش پیش اومده بود گفت.
#به_قلم_خودم