سفرعشق
27 آذر 1397 توسط نردبانی تا بهشت
#پارت_دوم
#سفر_عشق
هانا کنارم نشست و شروع کردم به حرف زدن😅
فکرشو میکردی، همچین جای قشنگی رو زمین باشه😍
ببین اینجا چه فضاییه، آدم دوس داره، همش رو این قالیا بشینه و زل بزنه به پنجره فولاد😍
هانا جوابمو داد،
سحرجون از وقتی وارد اینجا شدم، مثل بچهاییم که قبلا گم شده بودم:| و مادرم گشته، پیدام کرده😅
قدمم رو که اینجا گذاشتم، آروم شدم.
هرچی اضطراب و دلهره داشتم، فرار کردن و رفتن😄
نمیدونم اینجا کجاست و این حس چطور نصیبم شد:oops:
مردم رو ببین انگاری به دیدن یه آشنا و بزرگی اومدن تا مشکلاتشون رو حل کنه😅
آره هانا جون اینجا بهشته😍
ما علممون قد نمیده اینجا کجاس:oops:
میریم تحقیق میکنیم;)
کتاب میخونیم تا بیشتر با این جاها آشنا بشیم😍
همینجور داشتیم، حرف میزدیم.
مسئول اردو اومد کنارمون نشست:)
#به_قلم_خودم