سفرعشق
27 آذر 1397 توسط نردبانی تا بهشت
#پارت_اول
#سفر_عشق
روبروی ضریح نشسته و غرقِ در افکارم شده بودم🤔
گذشته رو به یاد میآوردم.
نتیجه این افکار گاهی نشستن غنچه بر لبم بود☺️ و گاهی چشمای ابریم😭
چی بودم و چی شدم😜
خخخخخخ دانشگاه منو به کجاهااااا کشوند:oops:
شروع کردم به دردودل با امام غریبانِ عالم:|
یعنی من با این گذشته، میتونم جایی پیش شما داشته باشم😭
دلم گرفته و چشمام بارونی بود:’(
دستِ گرمی شونم رو نوازش داد😍 سرمو به عقب برگردوندم.
هانا رو دیدم که مثل خروس بیمحلی مزاحم خلوتم شد:|
بهش گفتم:
تو از کجا پیدات شد، نذاشتی یه کم تو حال خودم باشم:evil:
هانا از حرفم رنجید و خواست بره:| دستشو گرفتم و بهش گفتم بیجنبه، باهات شوخی کردم😜
بیا بشین، ببین چه هواییه :)
چرا ما تا الان اینجاها نیومدیم:oops:
#به_قلم_خودم