سفرعشق
#پارت_سوم
#سفر_عشق
مسئول اردومون یه دختر محجبه و مذهبیه که از اول اردو هوای من و هانا رو خیلی داشت😍
به حدی باهامون خوب بود، همه حسودیشون شده بود:roll:
عاشق مدل پوشیدن روسری و حجابشم😘
البته اینم بگم از ساداتم هستن☺️
روم نمیشد، باهاش راحت باشم و حرف بزنم🙈
یهو یه سوال اومد تو ذهنم😍
رو کردم به خانم موسوی و گفتم:
ببخشید یه سوال ازتون دارم.
– جانم
–از وقتی پام رو گذاشتم تو این مکان مقدس، حس عجیبی پیدا کردم:|
نمیدونم، چرا اینطوری شدم:’(
خیلی میترسم😱
–ترس نداره عزیزم، خیره انشالله:)
قدر این حالت رو بدون و منم دعا کن😅
–خدا کنه بتونم دووم بیارم و حالا که این حالو دارم، خودم رو پیدا کنم:|
– از امام رضا بخواه کمکت کنه، راستی بچهها پاشید، دیگه باید بریم هتل☺️ الان غذا برامون نمیذارن😅 من که خیلی گشنهام😋 شما رو نمیدونم.
–سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. رو به هانا کردم و گفتم:
عزیزم پاشو بریم، که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد😅
بلند شدیم که بریم، یه دفعه😱
#به_قلم_خودم