یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

کی غذای حرم می خواد... 

26 دی 1399 توسط نردبانی تا بهشت

چشمانش را برای لحظاتی برهم‌می‌گذارد تا فارغ از درد و رنج روزگار خاطراتِ خوش گذشته را در ذهنش مرور کند. با یادآوری اولین فیش غذایِ حضرتی در دستش لبخندی بر لبانش نقش می‌بندد! چه ساعاتِ دلنشینی بود و چه لحظات باورنکردنی!! یکی از آرزوهایِ دیرینه‌اش خوردن غذایِ حرم بود و هردفعه که به زیارت می‌رفت، با حسرت نفس عمیقی می‌کشید و بویِ مطبوع قورمه‌سبزی حرم را مهمان ریه‌هایش می‌کرد! نمی‌داند چه ادویه‌ای را در این غذاها می‌ریزند که اینگونه هوش و حواس از سر همه می‌پراند! به گمانش بخاطر نظارت امام رضا “علیه‌السلام” که هوایِ زائرانش را دارد اینگونه معطر و خوش‌طعم هستند!

در سال اول طلبگیش به مدد مولا که او را طفیلی عاشقانش پذیرفت، سفر زیارتی به مشهد از طرف حوزه برایش اتفاق افتاد. یکی از بهترین سفرهایِ زیارتی بود و از آن مهم‌تر و ارزشمندتر دعوت شدن سرِ سفره آقایِ کرم، و رفتن به مهمان‌سرا بود. نزدیک ظهر با تقسیم فیش‌هایِ غذا به همراه سایر دوستان راهی مهمان‌سرایِ حضرت می‌شود. لحظات‌ لحظاتِ عجیب و غریبی بود، شور و شوق وصف‌نشدنی مهمان دل‌هایِ همه بود! جمعیت زیادی به صف ایستاده بودند، شادی در صورتشان موج می‌زد. هرکدام به امیدی برایِ گرفتن این غذا آمده بودند. عده‌ای با حسرت کناری ایستاده بودند و منتظر لطف و کرم آقا، به دنبال گرفتن ذره‌ای غذایِ تبرکی از دیگران بودند.

به نزدیک درب ورودی رسید و باید فیش را نشان می‌داد تا وارد مهمان‌سرا شود. اما با شنیدن صدایِ التماس خانمی به خودش می‌آید. با آه به دستانش نگاه می‌کرد و از دختر مریضش برای طلبه جوان می‌گفت: دختری که حسرت چشیدن غذای حضرت را در دل دارد. باید بین آرزویِ چندین ساله و نگاه ملتمسانه آن خانم یکی را انتخاب می‌کرد! لحظه سختی بود. ناخودآگاه فیش را در دستان خانم گذاشت و از صف خارج شد. در گوشه‌ای با اندوه، رفتن دوستان به داخل را نگاه می‌کرد. در دلش به آقا گفت: لایق قدم گذاشتن در مهمان‌سرایت نبودم و با زمزمه این حرف، قطرات اشک بود که صورتش را نوازش می‌دادند! یک لحظه نگاهش به مدیرشان می‌افتد که با حالت سوالی از دور از او می‌پرسد: “پس چرا اونجا وایسادی و نمیای جلو” دستانِ خالی از فیش غذا را نشانش می‌دهد. مدیر اشاره می‌کند به نزدش برود. نزدیک که می‌شود به او می‌گوید: “با ما بیا” نزدیک مهمان‌سرا که می‌شوند به خادم‌ها می‌گوید: “ما طلبه هستیم و همه باهم هستیم” آنها هم بدون نگاه کردن به فیش‌ها، به آنها اجازه ورود می‌دهند. همان لحظه اشک‌هایش سرازیر می‌شوند و از حضرت بخاطر لطفش تشکر می‌کند. اما ماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شود و امام‌الرئوف اراده کرده بود به او نشان دهد برداشتن یک قدم مورد رضایت ایشان چه شیرینی‌هایی را به دنبال دارد! از پله‌ها که می‌گذرد، هق‌هق گریه‌هایش بیشتر می‌شود. باورش نمی‌شود لطف امام‌الرئوف شامل حالش شده باشد! به مهمان‌سرا که رسیدند هرکدام از دوستان بر روی میزی نشسته اند. او به همراه خواهر و چند نفر از دوستانش هم بر روی یک میز می نشینند. تویِ دلش غوغا بود، از یک طرف خوشحال بود و از طرفی ناراحت که چرا بدون فیش وارد شده است؟! عذاب‌وجدان گرفته بود. برای همین به نزد یکی از خادم‌ها می‌رود که مسن‌تر از بقیه بود و بعدا معلوم می‌شود مسئول مهمان‌سرا است. ماجرا را برایشان تعریف می‌کند و می‌گوید: بدون فیش وارد شدم! ایشان لبخندی می‌زند و می‌گوید: “شما مهمان ویژه امام رضا هستید، هرچیزی نیاز دارید بگید براتون بیارم. آدرس میز رو هم می‌پرسند بعدم می‌گویند: شرمنده چون غذا به اندازه فیش‌ها پختیم فقط از غذا نمی‌تونید بخورید ولی هرچی خواستید می‌تونید بردارید.”

با خوشحالی می‌رود، کنار بچه‌ها می‌نشیند. هنگام پخش غذا، متوجه می‌شوند غذا خورشت بادمجان است. دوستان زیاد این غذا را دوست نداشتند. با شگفتی بسیار می‌بینند غذایِ همه دوستان طلبه خورشت بادمجان است و کنار میز آنها که می‌رسند، می‌گویند: “خورشت بادمجونمون تموم شده، برا شما قورمه‌سبزی آوردیم.” همه به آنها می‌گویند: “خوش‌بحالتون غذایِ شما قورمه‌سبزیه” خلاصه بچه‌های میز، هرکدام مقداری از غذای خودشان را به او می‌دهند و سهمش بیشتر از غذایِ آنها می‌شود! سالها بعد چندباری مهمان آقا می‌شود و هنوز در دلش امید است دوباره لطف و کرم آقا شامل حالش شود! 

✏ز. یوسفوند

 4 نظر

زیارت اول

26 دی 1399 توسط نردبانی تا بهشت

ریحانه خیلی دلش می خواست به مشهد برود اما هربار اتفاقی می افتاد و به آرزویش نمی رسید.
دانشگاه که قبول شد، در بسیج دانشگاه ثبت نام کرد.
معمولا بسیج دانشگاه ورودی های هر سال را به زیارت امام رضا می بردند و حالا ریحانه یکی از آن زائرها بود!
ته دلش اضطراب و دلهره داشت که نکند این دفعه هم از سفر جا بماند؛ برای همین تا آخرین لحظه باورش نمی شد که قرار است، برود!
روز حرکت رسید و وقتی خودش را در کوپه قطار دید؛ دلش قنج رفت و بی صبرانه منتظر رسیدن بود.
ساعت ها و دقیقه ها برایش مانند سال می گذشتند!
بعد از 12 ساعت چشم انتظاری بالاخره، مهمان دار قطار اعلام کرد که به ایستگاه راه آهن مشهد رسیدید و لوازم تان را جمع کنید.
بعد از پیاده شدن راهی هتل شدند و ریحانه فقط لحظه شماری می کرد که به حرم برود.
در قطار با دختری به اسم معصومه آشنا شد که ده باری به مشهد آمده بود و ریحانه از او خواسته بود تا او را به حرم ببرد و گوشه گوشه ی حرم را نشانش بدهد!
بعد از اینکه کلید سوئیت را گرفتند، وسایل شان را در اتاق گذاشتند؛ غسل زیارت کردند و راهی حرم شدند.
در خیابان امام رضا که می رفتند، ریحانه داشت همه جا را از نظر می گذراند یک دفعه چشمش به گنبد زرد حرم افتاد؛ پاهایش بی رمق شد و دیگر توان قدم برداشتن نداشت. لحظه ای بر روی سکوی که آنجا بود نشست، از خود امام رضا خواست که به پاهایش قدرت بدهد و آرامش را به قلب پرهیجانش بازگرداند!
دقایقی سپری شد و با چشمان بارانی آرام آرام قدم برمی داشت. نفس عمیق می کشید تا عطر حرم را مهمان ریه هایش کند.
بعد از بازرسی وارد صحنی شد، که بر روی تابلویی نوشته شده بود صحن جامع رضویی. اذن دخول را زمزمه کرد و به همراه معصومه به صحن آزادی رفت.
معصومه به هرجایی می رسیدند، با آب و تاب اسم شان را می گفت و همه جا را به او نشان می داد.
بعد از زیارت به صحن انقلاب رفتند و روبروی پنجره فولاد دو رکعت نماز زیارت خواندند.
ریحانه بعد از خواندن نماز با چشم های گرد شده غرق در تماشای جای جای صحن بود.
به خانم هایی که آنجا بودند، نگاه می کرد که با چه حال خوشی اسم امام رضا را صدا می زنند و از او مدد می خواهند.
معصومه کتابچه دعایی را به طرفش گرفت و از او خواست زیارت نامه را باهم بخوانند.
بعد از خواندن زیارت نامه، با اینکه دلش نمی آمد اما با اصرار معصومه راهی هتل شدند.

✏ز. یوسفوند

 نظر دهید »

همسفرهای من در زیارت امام رضا...

21 دی 1399 توسط نردبانی تا بهشت

بخاطر کرونا در هر کوپه فقط سه نفر می گذارند وارد شود، اما من و سه نفر دیگر که در ایستگاه ملایر با هم آشنا شدیم؛ تصمیم گرفتیم در یک کوپه باشیم. با کلی اصرار، مهمان دار قبول کرد. بماند که برای پذیرایی و … حق یکی از ما ضایع می شد!
با یکی از دختران کوپه حس بسیار نزدیک تری داشتم؛ او هم مثل من چادری و هم اسم خودم بود. اما دو نفر دیگر اعتقاد زیادی به چادر نداشتند و می گفتند:
“به نظر ما انسان باید دلش پاک باشد!”
من هم سعی کردم با روی خوش و زبان نرم بگویم:
“درست است که باید دلت پاک باشد؛ اما خداوند تکلیفی بر عهده ما خانم ها قرار داده که به نفع مان است. خداوند ما را خلق کرده و سازنده ما است پس وقتی حجاب را قرار داده، می داند که به سود ما است و گرنه هیچ وقت چیزی که به ضررمان باشد قرار نمی دهد!”
حرف هایم کمی برایش قانع کننده بود و یکی شان تصمیم گرفت به مشهد رسیدیم چادر بخرد!
اتاق های هتل هم یا دو نفری بودند یا سه نفری. اما ما، باز هم تصمیم گرفتیم چهار نفر در یک اتاق سه نفری باشیم و یکی از ما بر روی زمین بخوابد!
برای زیارت دو نفری باهم می رفتیم. من و زهرا باهم راهی می شدیم!
رفتارهایش برایم خیلی عجیب و غریب بودند؛ با اینکه طلبه نبود و رشته روانشناسی خوانده بود اما از نظر اعتقادی خیلی قوی به نظر می رسید!
به عکس شهید سلیمانی در جای جای حرم که می رسیدیم؛ دقایقی درنگ می کرد و بعد از بوسیدن عکسش، ادامه مسیر را طی می کردیم!
به محض دیدن حرم، چشمانش بارانی می شد و با طمانینه قدم برمی داشت!
به قول خودش این سومین بار است، در طول این ایام کرونا به زیارت امام رضا می آید!
ته دلم به او غبطه خوردم که من دو سالی می شود، حرم را ندیده ام؛ بعد او دو ماه پیش هم مشهد بوده است!
با این وجود، دلتنگی اش به حدی بود که انگار سال های زیادی است که به زیارت نیامده است!
فیلمی از سردار دل ها و آیت الله راشد یزدی در حرم دیده بود و در به در، به دنبال ایشان می گشت، تا آن نقطه از حرم را پیدا کند! بعد از کلی پرس و جو از خدام، متوجه شد ایشان هر روز صبح و ظهر برای اقامه نماز جماعت به رواق امام خمینی"ره” می آید. امروز با هم رفتیم تا ایشان را ببیند؛ اما با آمدن مسئول کاروان و اینکه پرسید؛ دارید به هتل می روید؟! موفق به دیدن آیت الله راشد یزدی نشدیم. قرار است فردا ظهر به ورودی رواق اما برویم تا شاید بتواند ایشان را ببیند!

✏ز. یوسفوند

 6 نظر

زیارت امام رضا در این روزهای کرونایی...

21 دی 1399 توسط نردبانی تا بهشت

قطارمان حدود ساعت 5:30 به سرزمین عشق رسید؛ همان جا که ضمانت می کند و عشق را به زائرانش هدیه می دهد!
بخاطر اینکه ساعت پذیرش در هتل، 12 ظهر بود؛ نزدیک به 7 ساعتی معطلی داشتیم! سه ساعتی را در راه آهن سپری کردیم و بعد از آن راهی هتل شدیم!
فاصله هتل تا حرم فقط ده دقیقه پیاده روی بود و این باعث می شد بیشتر به زیارت برویم!
وارد هتل که شدیم، چند ساعتی را تا دریافت اتاق ها وقت داشتیم؛ برای همین چمدان ها را داخل اتاقی گذاشتیم و با همان خستگی راه، قدم در مسیر حرم گذاشتیم.
به ورودی حرم که رسیدم، حال عجیبی داشتم؛ حالی سراسر شوق و دلتنگی!
دلتنگی که نتیجه دو سال دوری بود؛ به محض دیدن گنبد و گلدسته های حرم، ابر چشمانم بارانی شد و هق هق گریه هایم شروع شد. لب به شکایت و گلایه باز کردم و گفتم:
“آقاجان من بی معرفت بودم تو که خانواده کرم و معرفت هستی، چرا دو سال است راهم ندادی؟!”
خیلی غمگین بودم، وجودم همه دلتنگی بود.
باور نمی کردم؛ این من هستم روبروی حرم ایستاده ام!
حال و هوای این روزهای کرونایی حرم هم، دلم را بیشتر می سوزاند! امام رئوفم غریب بود و با این کرونا ویروس غریب تر شد!
خیابان ها خلوت، محل بازرسی خانم ها و آقایان خلوت خلوت، داخل صحن از آن شلوغی قبل خبری نبود!
با دیدن این صحنه ها دلم بیشتر گرفته می شد!
بعد از بازرسی توسط خدام، وارد حرم شدم. با چشم های بارانی اذن دخول را خواندم، چشمانم را به گنبد طلایی حرم گره زدم و وارد صحن آزادی شدم.
با گلدان هایی مسیری را درست کرده بودند تا خانم ها از یک طرف و آقایان از درب دیگر حرم وارد روضه منوره شوند.
اما کسی نمی توانست به نزدیکی ضریح برود و در سه متری ضریح باید باز می گشت!
برایم خیلی جالب بود که دستورالعمل های بهداشتی را در حرم، به طور کامل رعایت می کردند!
به عنوان نمونه کتابچه های دعا را برداشته بودند و دو سبد برای جای مهرها آماده شده بود؛ یکی برای مهری که استفاده شده تا آنجا قرار گیرند و ضدعفونی شوند و دیگری برای مهرهای که استفاده نشده اند!
جای جای حرم ماسک و الکل پخش می کردند!
آنها این گونه به فکر سلامتی مردم هستند و بعد عده ایی می گویند:
“مراسم های مذهبی و حرم های ائمه بخاطر شیوع بیماری کرونا تعطیل شوند!”

✏ز. یوسفوند

 4 نظر
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • فرهنگی
  • معاون فرهنگی نوشهر
  • ندا فلاحت پور
  • معاونت فرهنگی تربیتی مرکز آموزشهای غیرحضوری
  • شب های بی ستاره

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 1806
  • دیروز: 760
  • 7 روز قبل: 9809
  • 1 ماه قبل: 11413
  • کل بازدیدها: 434219

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • قمه زنی
  • سالروز آزادسازی اسرای سرافراز
  • صبح‌انتظار
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • أین عمار

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس