زیارت اول
ریحانه خیلی دلش می خواست به مشهد برود اما هربار اتفاقی می افتاد و به آرزویش نمی رسید.
دانشگاه که قبول شد، در بسیج دانشگاه ثبت نام کرد.
معمولا بسیج دانشگاه ورودی های هر سال را به زیارت امام رضا می بردند و حالا ریحانه یکی از آن زائرها بود!
ته دلش اضطراب و دلهره داشت که نکند این دفعه هم از سفر جا بماند؛ برای همین تا آخرین لحظه باورش نمی شد که قرار است، برود!
روز حرکت رسید و وقتی خودش را در کوپه قطار دید؛ دلش قنج رفت و بی صبرانه منتظر رسیدن بود.
ساعت ها و دقیقه ها برایش مانند سال می گذشتند!
بعد از 12 ساعت چشم انتظاری بالاخره، مهمان دار قطار اعلام کرد که به ایستگاه راه آهن مشهد رسیدید و لوازم تان را جمع کنید.
بعد از پیاده شدن راهی هتل شدند و ریحانه فقط لحظه شماری می کرد که به حرم برود.
در قطار با دختری به اسم معصومه آشنا شد که ده باری به مشهد آمده بود و ریحانه از او خواسته بود تا او را به حرم ببرد و گوشه گوشه ی حرم را نشانش بدهد!
بعد از اینکه کلید سوئیت را گرفتند، وسایل شان را در اتاق گذاشتند؛ غسل زیارت کردند و راهی حرم شدند.
در خیابان امام رضا که می رفتند، ریحانه داشت همه جا را از نظر می گذراند یک دفعه چشمش به گنبد زرد حرم افتاد؛ پاهایش بی رمق شد و دیگر توان قدم برداشتن نداشت. لحظه ای بر روی سکوی که آنجا بود نشست، از خود امام رضا خواست که به پاهایش قدرت بدهد و آرامش را به قلب پرهیجانش بازگرداند!
دقایقی سپری شد و با چشمان بارانی آرام آرام قدم برمی داشت. نفس عمیق می کشید تا عطر حرم را مهمان ریه هایش کند.
بعد از بازرسی وارد صحنی شد، که بر روی تابلویی نوشته شده بود صحن جامع رضویی. اذن دخول را زمزمه کرد و به همراه معصومه به صحن آزادی رفت.
معصومه به هرجایی می رسیدند، با آب و تاب اسم شان را می گفت و همه جا را به او نشان می داد.
بعد از زیارت به صحن انقلاب رفتند و روبروی پنجره فولاد دو رکعت نماز زیارت خواندند.
ریحانه بعد از خواندن نماز با چشم های گرد شده غرق در تماشای جای جای صحن بود.
به خانم هایی که آنجا بودند، نگاه می کرد که با چه حال خوشی اسم امام رضا را صدا می زنند و از او مدد می خواهند.
معصومه کتابچه دعایی را به طرفش گرفت و از او خواست زیارت نامه را باهم بخوانند.
بعد از خواندن زیارت نامه، با اینکه دلش نمی آمد اما با اصرار معصومه راهی هتل شدند.