دربِ حیاط را که باز کرد، با دیدن حیاطِ پرگلشان، انگاری به آسمان پرواز کردم. حیاطِ بزرگی، که حوضی وسطش بود و گلهایِ محمدی و لاله دورتادور حیاط را پر کرده بودند. بویِ گلِ یاس آدم را مست میکرد. نگاهم را به آن طرف حوض دادم، خانم و آقایِ مسنی با رویِ گشاده به استقبالمان آمدند. آنقدر صورتشان مهربان بود، انگاری خیلی وقت است که آنها را میشناسم.
با سلام و احوالپرسی آقامهدی فهمیدم، پدر و مادرش هستند. بعد از خوشآمدگویی، مادرش به سمتم آمد و محکم بغلم کرد. با نوازشهایِ مادرانهاش، لبخندی بر لبم نقش بست و فهمیدم قبلا آقا مهدی همه چی را دربارهیِ من به آنها گفته است!! حتی اسمم را هم میدانستند! با لبخند بهم گفت:
–ستایش جان دخترم، مهدی خیلی از شما و خانواده حاجآقا یوسفی تعریف کرده! با من تماس که میگرفت، به جایِ احوالپرسی، فقط از شماها تعریف میکرد!
لبخندی به این همه مهربانیش زدم و دستهایِ پر از آرامشش را محکم فشار دادم.
این خانه و مادر آقا مهدی من را یادِ خانهیِ مادربزرگم مینداخت. یادش بخیر! وقتی سنوسالی نداشتم، آخرِ هفتهها که تعطیل میشدم کیفِ مدرسم را برمیداشتم و راهی خانه مادری(مادربزرگ) میشدم. بویِ عطر بهارنارنج چنان هوش از سرم میبرد که فقط دوست داشتم بنشینم و با تمام احساس این بو رو احساس کنم!
مادری هم خیلی من را دوست داشت تا میرفتم خونهاش، شیرینیهایِ خوشمزه برایم درست میکرد و با دستهایِ پرمهر و پینه بستهاش موهایم را شانه میزد و میبافت!
مادرِ آقا مهدی من و زینب رو دعوت کرد به اتاقی تا استراحت کنیم، آقایان هم داخل پذیرایی نشستند!
وارد اتاق که شدیم، عکسی را شبیه به آقامهدی دیدم ولی خیلی قدیمی بود! تا چند دقیقهایی محو این عکس شدم.
خدایا چقدر شبیه خودش است!!
-یعنی سنِ آقامهدی خیلی زیادئه؟! ولی نه این عکس خیلی قدیمیه!!
–این عکسِ پسرِ شهیدم محسنه، تو جنگ ایران و عراق شهید شد.
با شنیدن صدایِ مادرِ آقامهدی به سمتش برگشتم و گفتم:
–خدا رحمت کند، چقدر شبیه ح
ادامه حرفم را خوردم و دیگر نتوانستم حرفی بزنم، که مادرش گفت:
–آره خیلی شبیه مهدیجانمه! همه این را میگویند، انگاری سیبی که از وسط نصف شده! بیا دخترم! بیا! این شربت را بخور تا حالت جا بیاد.
لبخندی زدم و رفتم کنار زینب نشستم.
مهدی(حاجآقای حسینی)
اوائل که خانم امیدی را دیدم، میترسیدم جوابش مثبت نباشد و اینجور تیپها را نپسندد! برایِ همین به مامان اینها چیزی نگفتم تا ببینم نظرِ خانم امیدی چیه؟! به محض اینکه به زینبخانم گفته بود نظرش مثبته، دربارهاش با مامان حرف زدم ولی کاش نمیگفتم! هرچی بهش گفته بودم را گذاشت کفِ دست دخترئه!!
واقعا این مامانِ من تک است، همه را بیشتر از پسر خودش دوست دارد!! تا به او گفتم:
“حاجآقایِ یوسفی اینها اول میآیند من را برسانند. بهم گفت:
برایِ شام دعوتشان کن حتما!
گفتم:
مادرِمن این دختر به سختی دارد من را تحمل میکند حالا بیاید و شب را اینجا بماند!!
با لحن بلندی گفت:
-من این حرفها رو قبول ندارم، اگه با خودت آوردیشون خودت هم شب بیا خونه! اگه نه برو حرم. میخوام عروسم رو ببینم!
دهانم از تعجب باز مانده بود!! اینهمه مهربانیِ مادرانه را کجایِ دلم بگذارم!! جا کم آوردهام، بهتر است مقداری از آن را ذخیره کنم برایِ بعدا نیاز میشود!!