یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

عطر یاس من ۲۲

31 اردیبهشت 1400 توسط نردبانی تا بهشت

وقتی سفره را چیدیم، دورتادور سفره نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم. جوش انقدر برایم سنگین بود که اشتهایم کور شده بود. با هر سختی و مشقتی بود، غذا رو خوردیم و سفره رو جمع کردیم. خواستم ظرف‌ها را آب‌کشی کنم، مادرِ آقامهدی نذاشت و گفت:

“دخترم دیدم، احساس شرم می‌کردی، غذایِ درست و حسابی نخوردی! بیا بشین و چند لقمه بخور!”

هرچه اصرار کردم که خاله‌جان سیر هستم، قبول نکرد که نکرد! 

نشستم روی صندلی و قاشق را به دستم گرفتم. زینب مشغول ظرف شستن شد. اولین لقمه را گذاشتم دهنم که با شنیدنِ صدایِ یاالله آقامهدی، غذا پرید تویِ گلویم! به سرفه افتاده بودم، زینب باعجله لیوان آبی آورد و گفت:

“دختر تو خودت رو نکشی خوبه!" 

آقامهدی کلی معذرت‌خواهی کرد و گفت:

“ببخشید زینب خانم، حاج‌آقا گفتند: آماده شید تا شب برای استراحت بریم خونه خودمون.”

با شنیدن این حرف، زیر لب آخیشی گفتم و ریزریز شروع کردم به لبخند زدن. هرچند خانواده آقامهدی خیلی ازمون پذیرایی کردند ولی معذب بودم و نمی‌تونستم راحت باشم!

آقامهدی:

ستایش خانم واقعا دخترِ بانجابت و باحیایی هست! بااینکه خانوادش غیرمذهبی هستند ولی ایمان و حجابش قابل تحسینه! زمان که می‌گذرد و بیشتر شناخت رویش پیدا می‌کنم، عشق و علاقه‌ام به او چند برابر می‌شود!

مادرم هم که الحمدلله پسندش کرده و موافقتش را اعلام کرده بهم!

✍زهرا.یوسفوند مفرد 

 نظر دهید »

عطر یاس من..‌.

26 اردیبهشت 1400 توسط نردبانی تا بهشت

وقتی رسیدیم خانه‌یِ آقامهدی، مادرش به استقبال‌مان آمد. رو کرد به من و زینب و گفت:
دخترا بیاید تو آشپزخونه کمکم! بعد هم آقامهدی گفت:
–مامان‌جون خسته‌اند بذارید برند استراحت کنند خودم که هستم.
مامانش گفت:
–خستگی کجا بود از زیارت میاند؟! منم همه کارها رو کردم یه کم سالاد درست کنند ظرفا رو هم دربیارند و آماده کنند تا زودتر شام بخوریم!
خیلی خوشم از این رفتارِ مادر آقامهدی امد، انگاری دختر خودش بودیم اینقدر با ما راحت بود!
لبخندی بهشون زدم و گفتم:
چشم خاله‌جون من برم یه آب به دست و صورتم بزنم الان میام.
زینب همراه خاله به آشپزخانه رفتند. من هم رفتم سمت سرویس بهداشتی، آبی به صورتم زدم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم، خیلی نگران بودم که نکنه بابا این‌ها با خواستگاری آقامهدی مخالفت کنند!
از سرویس بیرون امدم و رفتم تویِ آشپزخانه! آقامهدی هم انجا بود با دیدن من دستپاچه شد و سینی‌ای که دستش بود را خواست بگذارد رویِ کابینت، از دستش افتاد رویِ زمین! با شنیدن صدایِ سینی، خاله و زینب سمت‌مان برگشتند! با دیدن خنده‌هایِ زینب بهش چشم‌غره‌ای رفتم و با لب و لوچه آویزون گفتم:
–هیس، ساکت باش!
خاله رو کرد به آقامهدی و گفت:
–پسرم کمک که نمی‌کنی توروخدا آشپزخونه رو بهم نریز و برو پیش بابات اینا!!
 بیچاره آقامهدی نمی‌دانست چه بگوید؟! ببخشیدی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت!
خاله شروع کرد به حرف زدن که:
–پسرم از عصری که شما رفتید تو پخت‌وپز کمکم کرده، ماشالله کدبانویی برا خودش! اگه اینطوری بهش نمی‌گفتم همش اینجا می‌موند!!
زینب هم که فقط منتظر سوژه‌ای است تا گیر بیارد برایِ خندیدن، زد زیر خنده. رفتم پیشش و با آرنج زدم به ساق دستش و گفتم:
–زشته، اینهمه می‌خندی!! الان می‌گند این دخترئه خل‌وچله!
–نترس نمی‌گند! تو چرا بهت برمی‌خوره؟! هنوز که نه به دارئه نه به بارئه!
از این حرف زینب چشام از تعجب گرد شد! چی داشت برا خودش می‌گفت؟!

 نظر دهید »

عطر یاس من

21 اردیبهشت 1400 توسط نردبانی تا بهشت

پسرعمه‌ و عمه‌‌جان در صحن امام خمینی نشسته بودند. اسم پسرعمه‌ام حامد و دو سالی هست درِ خانه‌مان را از پاشنه درآورده و از خواستگارهایِ پروپاقرصم تشریف دارند! بابایم عزیزم خیلی اصرار می‌کند با این شازده پسر ازدواج کنم ولی من وقتی  او را می‌بینم هیچ حسی به‌شان ندارم و حکم داداشم را دارد!

 تا عمه‌خانم چشم‌شان به من افتاد سریع پیشم آمد و شروع کرد به احوالپرسی کردن، پشتِ سرش هم آقاحامد خودش را نشانم داد و از خجالت سرش را پایین انداخت!  

عمه شروع کرد به قربون‌صدقه‌ رفتنم! بعد  هم پرسید عروسِ قشنگم تو اینجا چکار می‌کنی؟!

لبخند تلخی به عمه زدم و گفتم از اهواز برمی‌گردیم، امشب قرار شد برایِ زیارت اینجا بمونیم و فردا بریم سمتِ خونه.

با شنیدن زنگ موبایلِ زینب، ته دلم آخیشی گفتم و رو کردم به زینب که چرا جواب نمیده؟! دیدم خانم که از حرفای عمه تعجب کرده، با چشم‌های گرد دارد بِروبِر بهمان نگاه می‌کند! بهش گفتم:

–زینب‌جان گوشیت زنگ می‌خوره!

همون لحظه به خودش اومد و تماس را وصل کرد. 

مشغول حرف زدن با عمه بودم که زینب بهم گفت: 

–حاج‌آقا میگه کجایید، چرا نمیاید؟!

من هم از خدا خواسته رو کردم به عمه و گفتم:

–عمه‌جون من باید برم منتظرم هستند!

یه بوس از عمه کردم و تند‌تند خداحافظی کردم، نذاشتم عمه حرفی بزند و همراه دو پایِ خودم دو پا قرض گرفتم و از آن مخمصه فرار کردم!

با زینب رفتیم بیرون، حاج‌آقا را که پیدا کردیم، سمتِ ماشین رفتیم و سوار شدیم!

تو ماشین زینب نگام کرد و گفت:

–ببینم عروس‌خانم تو کی عروس شدی و به من نگفتی؟!

لب پایینم را به دندان گرفتم و با حرص گفتم:

–کدوم عروس؟! مگه خودت ماجرای من و پسرعمه‌ام را نمی‌دانی؟! بابام بهم اصرار می‌کند و من مخالفم!

–خب پس چرا بهت گفت عروسِ خوشگلم؟!

–چی بگم؟! برا خودش میگه!

نمی‌دانستم چطور در این مورد حرفی بزنم و بگویم پیشِ آقامهدی صحبتی درباره این قضیه نکند ؟! این دهن‌لقی که من از زینب دیدم الان برسیم خونه، بهشون میگه!

 نظر دهید »

حرم حضرت معصومه..‌.

09 اردیبهشت 1400 توسط نردبانی تا بهشت

ستایش

مادر آقامهدی طوری از ما پذیرایی می‌کرد، انگاری عمری هست ما را می‌شناسد!

از این همه مهربانی و مهمان‌نوازیش شرمنده شده بودم.  

بعد از استراحت، نزدیک‌هایِ غروب بود که حاج‌آقا به زینب پیام داد: 

“آماده بشید تا بریم حرم! “

خیلی وقت بود حرم نرفته بودم. 

یکی از جاهایی که همیشه بهم آرامش می‌داد، حرم حضرت معصومه بود.

رفتم وضو گرفتم و بعد از آماده شدن با زینب به سمت حیاط هم‌قدم شدم. بویِ گلِ یاس فضا رو عطرآگین کرده بود و انسان دلش نمی‌خواست آنجا را ترک کند!

همراه‌مان آقامهدی نیامد، گفت: 

“می‌خواد برا پختن شام به مادرش کمک کنه.”

از دور گنبد و گلدسته‌ها را که دیدم، چشمانم پر از اشک شدند و هرچه اشک‌هایِ صورتم را پس می‌زدم تا  گنبد حرم را واضح‌تر ببینم، فایده نداشت و مدام دیدم را تار می‌کردند.

وارد صحن آیینه که شدیم، حاج آقا به زینب گفت:

–نیم ساعت بعد از نماز همین‌جا باشید تا برگردیم. 

با برداشتن هر قدمی به سمت ضریح، دلم بیشتر آتش می‌گرفت. آرزویِ دیرینه‌ای که در دل داشتم و هربار دستِ خالی از اینجا می‌رفتم. ولی باز هم امید در من زنده بود و به عشقش شروع کردم در دلم به دعا کردن و از خودِ بی‌بی مدد خواستن و چشم انتظار به اجابت دعایم!

نگاهم را به ضریح گره زدم و این‌بار به برادرش امام رضا قسم‌شان دادم که حاجتم را بدهد و من را ساکن قم کند. بعد از زیارتی کوتاه، خودمان را به صف‌هایِ نماز جماعت رساندیم تا از نماز جا نمانیم. 

نماز که تمام شد، زیارتنامه را خواندیم و به سمتِ بیرون قدم برداشتیم که با چیزی که دیدم، نتوانستم قدم از قدم بردارم. سرجایم خشکم زده بود و همش به نقطه‌ای که آنجا بودند، خیره شده بودم!

✍ز. یوسفوند

 2 نظر

عطر یاس من ۱۷

05 اردیبهشت 1400 توسط نردبانی تا بهشت

دربِ حیاط را که باز کرد، با دیدن حیاطِ پرگل‌شان، انگاری به آسمان پرواز کردم. حیاطِ بزرگی، که حوضی وسطش بود و گل‌هایِ محمدی و لاله دورتادور حیاط را پر کرده بودند. بویِ گلِ یاس آدم را مست می‌کرد. نگاهم را به آن طرف حوض دادم،  خانم و آقایِ مسنی با رویِ گشاده به استقبال‌مان آمدند. آنقدر صورت‌شان مهربان بود، انگاری خیلی وقت است که آنها را می‌شناسم.

با سلام و احوال‌پرسی آقامهدی فهمیدم، پدر و مادرش هستند. بعد از خوش‌آمدگویی، مادرش به سمتم آمد و محکم بغلم کرد. با نوازش‌هایِ مادرانه‌اش، لبخندی بر لبم نقش بست و فهمیدم قبلا آقا مهدی همه چی را درباره‌یِ من به آنها گفته است!! حتی اسمم را هم می‌دانستند! با لبخند بهم گفت:

–ستایش جان دخترم، مهدی خیلی از شما و خانواده حاج‌آقا یوسفی تعریف کرده! با من تماس که می‌گرفت، به‌ جایِ احوال‌پرسی، فقط از شماها تعریف می‌کرد!

لبخندی به این همه مهربانیش زدم و دست‌هایِ پر از آرامشش را محکم فشار دادم.

این خانه و مادر آقا مهدی من را یادِ خانه‌یِ مادربزرگم می‌نداخت. یادش بخیر!  وقتی سن‌وسالی نداشتم، آخرِ هفته‌ها که تعطیل می‌شدم کیفِ مدرسم را برمی‌داشتم و راهی خانه مادری(مادربزرگ) می‌شدم. بویِ عطر بهارنارنج چنان هوش از سرم می‌برد که فقط دوست داشتم بنشینم و با تمام احساس این بو رو احساس کنم!

مادری هم خیلی من را دوست داشت تا می‌رفتم خونه‌اش، شیرینی‌هایِ خوشمزه برایم درست می‌کرد و با دست‌هایِ پرمهر و پینه بسته‌اش موهایم را شانه می‌زد و می‌بافت!

مادرِ آقا مهدی من و زینب رو دعوت کرد به  اتاقی تا استراحت کنیم، آقایان هم داخل پذیرایی نشستند!

وارد اتاق که شدیم، عکسی را شبیه به آقامهدی دیدم ولی خیلی قدیمی بود! تا چند دقیقه‌ایی محو این عکس شدم. 

خدایا چقدر شبیه خودش است!!

-یعنی سنِ آقامهدی خیلی زیادئه؟! ولی نه این عکس خیلی قدیمیه!!

–این عکسِ پسرِ شهیدم محسنه، تو جنگ ایران و عراق شهید شد.

با شنیدن صدایِ مادرِ آقامهدی به سمتش برگشتم و گفتم:

–خدا رحمت کند، چقدر شبیه ح

ادامه حرفم را خوردم و دیگر نتوانستم  حرفی بزنم، که مادرش گفت:

–آره خیلی شبیه مهدی‌جانمه! همه این را می‌گویند، انگاری سیبی که از وسط نصف شده! بیا دخترم! بیا!  این شربت را بخور تا حالت جا بیاد.

لبخندی زدم و رفتم کنار زینب نشستم.
مهدی(حاج‌آقای حسینی)
اوائل که خانم امیدی را دیدم، می‌ترسیدم جوابش مثبت نباشد و این‌جور تیپ‌ها را نپسندد! برایِ همین به مامان اینها چیزی نگفتم تا ببینم نظرِ خانم امیدی چیه؟! به محض اینکه به زینب‌خانم گفته بود نظرش مثبته، درباره‌اش با مامان حرف زدم ولی کاش نمی‌گفتم! هرچی بهش گفته بودم را گذاشت کفِ دست دخترئه!! 

واقعا این مامانِ من تک است، همه را بیشتر از پسر خودش دوست دارد!! تا به او گفتم:

“حاج‌آقایِ یوسفی اینها اول می‌آیند من را برسانند. بهم گفت:

برایِ شام دعوت‌شان کن حتما!

گفتم: 

مادرِمن این دختر به سختی دارد من را تحمل می‌‌کند حالا بیاید و شب را اینجا بماند!!

با لحن بلندی گفت:

-من این حرف‌ها رو قبول ندارم، اگه با خودت آوردی‌شون خودت هم شب بیا خونه! اگه نه برو حرم. می‌خوام عروسم رو ببینم!

دهانم از تعجب باز مانده بود!! این‌همه مهربانیِ مادرانه را کجایِ دلم بگذارم!! جا کم آورده‌ام، بهتر است مقداری از آن را ذخیره کنم برایِ بعدا نیاز می‌شود!!

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 222
  • دیروز: 184
  • 7 روز قبل: 1515
  • 1 ماه قبل: 17099
  • کل بازدیدها: 441404

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس