عطر یاس من
پسرعمه و عمهجان در صحن امام خمینی نشسته بودند. اسم پسرعمهام حامد و دو سالی هست درِ خانهمان را از پاشنه درآورده و از خواستگارهایِ پروپاقرصم تشریف دارند! بابایم عزیزم خیلی اصرار میکند با این شازده پسر ازدواج کنم ولی من وقتی او را میبینم هیچ حسی بهشان ندارم و حکم داداشم را دارد!
تا عمهخانم چشمشان به من افتاد سریع پیشم آمد و شروع کرد به احوالپرسی کردن، پشتِ سرش هم آقاحامد خودش را نشانم داد و از خجالت سرش را پایین انداخت!
عمه شروع کرد به قربونصدقه رفتنم! بعد هم پرسید عروسِ قشنگم تو اینجا چکار میکنی؟!
لبخند تلخی به عمه زدم و گفتم از اهواز برمیگردیم، امشب قرار شد برایِ زیارت اینجا بمونیم و فردا بریم سمتِ خونه.
با شنیدن زنگ موبایلِ زینب، ته دلم آخیشی گفتم و رو کردم به زینب که چرا جواب نمیده؟! دیدم خانم که از حرفای عمه تعجب کرده، با چشمهای گرد دارد بِروبِر بهمان نگاه میکند! بهش گفتم:
–زینبجان گوشیت زنگ میخوره!
همون لحظه به خودش اومد و تماس را وصل کرد.
مشغول حرف زدن با عمه بودم که زینب بهم گفت:
–حاجآقا میگه کجایید، چرا نمیاید؟!
من هم از خدا خواسته رو کردم به عمه و گفتم:
–عمهجون من باید برم منتظرم هستند!
یه بوس از عمه کردم و تندتند خداحافظی کردم، نذاشتم عمه حرفی بزند و همراه دو پایِ خودم دو پا قرض گرفتم و از آن مخمصه فرار کردم!
با زینب رفتیم بیرون، حاجآقا را که پیدا کردیم، سمتِ ماشین رفتیم و سوار شدیم!
تو ماشین زینب نگام کرد و گفت:
–ببینم عروسخانم تو کی عروس شدی و به من نگفتی؟!
لب پایینم را به دندان گرفتم و با حرص گفتم:
–کدوم عروس؟! مگه خودت ماجرای من و پسرعمهام را نمیدانی؟! بابام بهم اصرار میکند و من مخالفم!
–خب پس چرا بهت گفت عروسِ خوشگلم؟!
–چی بگم؟! برا خودش میگه!
نمیدانستم چطور در این مورد حرفی بزنم و بگویم پیشِ آقامهدی صحبتی درباره این قضیه نکند ؟! این دهنلقی که من از زینب دیدم الان برسیم خونه، بهشون میگه!