عطر یاس من...
وقتی رسیدیم خانهیِ آقامهدی، مادرش به استقبالمان آمد. رو کرد به من و زینب و گفت:
دخترا بیاید تو آشپزخونه کمکم! بعد هم آقامهدی گفت:
–مامانجون خستهاند بذارید برند استراحت کنند خودم که هستم.
مامانش گفت:
–خستگی کجا بود از زیارت میاند؟! منم همه کارها رو کردم یه کم سالاد درست کنند ظرفا رو هم دربیارند و آماده کنند تا زودتر شام بخوریم!
خیلی خوشم از این رفتارِ مادر آقامهدی امد، انگاری دختر خودش بودیم اینقدر با ما راحت بود!
لبخندی بهشون زدم و گفتم:
چشم خالهجون من برم یه آب به دست و صورتم بزنم الان میام.
زینب همراه خاله به آشپزخانه رفتند. من هم رفتم سمت سرویس بهداشتی، آبی به صورتم زدم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم، خیلی نگران بودم که نکنه بابا اینها با خواستگاری آقامهدی مخالفت کنند!
از سرویس بیرون امدم و رفتم تویِ آشپزخانه! آقامهدی هم انجا بود با دیدن من دستپاچه شد و سینیای که دستش بود را خواست بگذارد رویِ کابینت، از دستش افتاد رویِ زمین! با شنیدن صدایِ سینی، خاله و زینب سمتمان برگشتند! با دیدن خندههایِ زینب بهش چشمغرهای رفتم و با لب و لوچه آویزون گفتم:
–هیس، ساکت باش!
خاله رو کرد به آقامهدی و گفت:
–پسرم کمک که نمیکنی توروخدا آشپزخونه رو بهم نریز و برو پیش بابات اینا!!
بیچاره آقامهدی نمیدانست چه بگوید؟! ببخشیدی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت!
خاله شروع کرد به حرف زدن که:
–پسرم از عصری که شما رفتید تو پختوپز کمکم کرده، ماشالله کدبانویی برا خودش! اگه اینطوری بهش نمیگفتم همش اینجا میموند!!
زینب هم که فقط منتظر سوژهای است تا گیر بیارد برایِ خندیدن، زد زیر خنده. رفتم پیشش و با آرنج زدم به ساق دستش و گفتم:
–زشته، اینهمه میخندی!! الان میگند این دخترئه خلوچله!
–نترس نمیگند! تو چرا بهت برمیخوره؟! هنوز که نه به دارئه نه به بارئه!
از این حرف زینب چشام از تعجب گرد شد! چی داشت برا خودش میگفت؟!