حرم حضرت معصومه...
ستایش
مادر آقامهدی طوری از ما پذیرایی میکرد، انگاری عمری هست ما را میشناسد!
از این همه مهربانی و مهماننوازیش شرمنده شده بودم.
بعد از استراحت، نزدیکهایِ غروب بود که حاجآقا به زینب پیام داد:
“آماده بشید تا بریم حرم! “
خیلی وقت بود حرم نرفته بودم.
یکی از جاهایی که همیشه بهم آرامش میداد، حرم حضرت معصومه بود.
رفتم وضو گرفتم و بعد از آماده شدن با زینب به سمت حیاط همقدم شدم. بویِ گلِ یاس فضا رو عطرآگین کرده بود و انسان دلش نمیخواست آنجا را ترک کند!
همراهمان آقامهدی نیامد، گفت:
“میخواد برا پختن شام به مادرش کمک کنه.”
از دور گنبد و گلدستهها را که دیدم، چشمانم پر از اشک شدند و هرچه اشکهایِ صورتم را پس میزدم تا گنبد حرم را واضحتر ببینم، فایده نداشت و مدام دیدم را تار میکردند.
وارد صحن آیینه که شدیم، حاج آقا به زینب گفت:
–نیم ساعت بعد از نماز همینجا باشید تا برگردیم.
با برداشتن هر قدمی به سمت ضریح، دلم بیشتر آتش میگرفت. آرزویِ دیرینهای که در دل داشتم و هربار دستِ خالی از اینجا میرفتم. ولی باز هم امید در من زنده بود و به عشقش شروع کردم در دلم به دعا کردن و از خودِ بیبی مدد خواستن و چشم انتظار به اجابت دعایم!
نگاهم را به ضریح گره زدم و اینبار به برادرش امام رضا قسمشان دادم که حاجتم را بدهد و من را ساکن قم کند. بعد از زیارتی کوتاه، خودمان را به صفهایِ نماز جماعت رساندیم تا از نماز جا نمانیم.
نماز که تمام شد، زیارتنامه را خواندیم و به سمتِ بیرون قدم برداشتیم که با چیزی که دیدم، نتوانستم قدم از قدم بردارم. سرجایم خشکم زده بود و همش به نقطهای که آنجا بودند، خیره شده بودم!
✍ز. یوسفوند