دعای مستجاب من...
اینقدر خوشحال بودم که ته دلم عروسی بود.
دستهایم را به ضریح شهدایِ گمنام شلمچه گره زدم و بوسهای را مهمانش کردم!!
شروع کردم به تشکر کردن ازشان، چه زود حاجتم را روا کرده بودند!
زینب ازم جواب میخواست که ببیند من نسبت به حاجآقایِ حسینی چه حسی دارم؟!
دیگر نمیدانست من خیلی وقت پیش دلبسته و در خوابم مجنونوار عاشق شده بودم!
به زینب نگاه کردم و به آرومی لب زدم:
–تا ببینیم خدا چی میخواد!
در دلم به این حرفم پوزخندی زدم و به خودم گفتم:
“شیطون تو که جونت رو حاضری براش بدی، بعد الان داری کلاس میذاری!!”
زینب با شنیدن این حرفم گفت:
–میدونم هرچی خدا میخواد ولی نظرت درموردش چیه؟!
سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. با طمأنینه جواب دادم:
–بذار بیاند خواستگاری، ببینم خونوادهها نظرشون چیه؟! من نظرم مثبته!
اما خودت که میدونی خونواده من از این خونوادههای معمولی نیستند!
من حتی نگرانم که نذارند ایشون به خواستگاری بیاند!
زینب تا حرفهایم را شنید، پرید بغلم کرد و گفت:
–انشالله که قسمت هم باشید! حاجآقا حسینی یکی از بهترین دوستایِ حاجآقائه!
نگران خونوادات هم نباش، بسپار به خدا همه چیز رو!
به این همه مهربانیِ زینب لبخند زدم و سرم را پایین انداختم!!
به زینب گفتم:
–حالا که داریم برمیگردیم، دوست دارم یه ذره با شهدا خلوت کنم! تو کاری باهام نداری عزیزم؟!
–نه فداتشم، برو برا ما هم دعا کن!!
✍ز. یوسفوند