انتخاب من برای ازدواج...
رفتم گوشهی یادمان نشستم و چادر را رویِ سرم کشیدم. خیلی به این تنهایی نیاز داشتم.
شروع کردم به حرف زدن با شهدا…
متوسل شدم و ازشان خواستم، حالا که حاجآقایِ حسینی هم از من خوشش آمده، موانع سر راه را خودشان بردارند!
ده روز خادمی را در این منطقه نذر خوشبخت شدنم کردم.
از شهدا خواستم، سال بعد من و ایشان را برایِ خادمی دعوت کنند؛ مثل زینب و حاجآقا!
دعای توسل را باز کردم و هر بندش را با دل و جانم زمزمه میکردم.
بعد از توسل کردن به چهارده گلِ هستی، فرازِ شفاعتخواهی را با گریه و زاری زمزمه کردم…
“یا وجیها عندالله
اشفعلنا عندالله “
واقعا ما غیرِ این آبرومندهای درگاه خدا، چه کسی را داریم شفاعتمان کنند؟!
هرلحظه هقهقِ گریههایم بیشتر و بیشتر میشد.
آنقدر ضجه زدم تا بالاخره آرام شدم!
دستی به صورتم کشیدم و اشکهایم را پاک کردم.
چادر را از صورتم کنار زدم. جمعیت زیادی آمده بودند داخلِ یادمان.
زینب را دیدم، برایم دست تکان میداد، آمد پیشم و گفت:
–حاجآقا میگه بیاید برگردیم دیگه!!
با تکان دادن سرم، باشهای گفتم و بلند شدم.
بعد از بوسیدن ضریح، رفتم پیشِ زینب و باهم به بیرون از یادمان رفتیم.
حاجآقا اینا منتظرمان بودند، با رفتن ما، به زینب نگاه کرد و گفت:
–خانم قرار بود یه زیارت کنید، میدونید از کِی رفتید؟!
زینب هم گفت:
–ببخشید دیر شد، دیگه گفتیم میخوایم برگردیم یه کم بیشتر بمونیم!!
سوار ماشین که شدیم، حاج آقا رو کرد به من و گفت:
–زینب خانم گفتند، شما جوابتون به خواستگاریِ حاجآقای حسینی مثبته! این دوست ما از بهترینهایِ روزگاره، من قول میدم قسمت هم باشید خوشبختت کنه!
نمیدانستم چگونه حرف بزنم؟! از خجالت مثل لبو سرخ شده بودم، بدنم انگاری درون کوره آجرپزی بود و داشت میسوخت!! با صدای آرامی لب زدم:
–هرچی خیره انشالله.
حاج آقایِ حسینی هم شروع کردن به حرف زدن و از خودشون گفتن!
✍ز. یوسفوند