اردوی جهادی
غروب که رسیدیم، با گذر از خیابونهای سرپلذهاب و دیدن صحنههای باورنکردنی از پارکهای پر از کانکس، به دانشگاه پیامنور رسیدیم.
دانشگاهی که به دلیل داشتن ترکهایِ بزرگِ زلزله، قابل علمآموزی نبود و کانکسهایی برای آموزش، نمازخونه، آشپزخونه و سرویسهای بهداشتی… در فضایِ بازِ دانشگاه گذاشته شده بود…
دو کانکس کنار هم قرار داشتند که مکان استراحت ما بودند.
هر کانکس دو اتاقِ دوازده متری داشت.
البته اینو بگم این کانکسهایِ دانشگاه پیامنور بهتر و بزرگتر از اونایی بودند که داخل شهر در اختیار مردم قرار داشتند با این حال زندگی در اونها با سختیهایی همراه بود…
یکی از کانکسها برای آقایون بود و یکی برای خانمها.
پایم رو داخل کانکس گذاشتم بااینکه زحمت کشیده بودن و هیتری در اون گذاشته بودن تا فضا برای اومدن ما گرم بشه ولی باز سرمای استخوانسوزی، تنت رو به لرزه درمیاورد…
بااینکه با خودمون پتو برده بودیم، ولی واقعا یه پتو جوابگوی سرمای اونجا نبود، بخاطر همین بعد از نیم ساعتی کلی پتو و یه هیتر برامون آوردند…
بخاطرِ تاریکی هنوز فضای اونجا برامون ناآشنا بود، فکر میکردیم فقط کانکسی برا استراحت و سرویسِ بهداشتی وجود داره…
بعد از خوردن شام و بحث کوتاهی با دوستان، از فرطِ خستگی خوابیدیم…
صبح با رقصِ ذراتِ نورانی و تشعشات خورشید بر روی چشممون از خواب بیدار شدیم…
فضایِ داخل کانکس از شدتِ گرما قابلِ تحمل نبود… کتابی رو برداشتم و به هوای آزاد بیرون فرار کردم…
سرپرستِ گروه، برنامه اون روز رو بهمون گفتند…
قرار شد همراه چند نفر از آقایون اول به شناسایی بریم و نقاطی از شهر رو برا انجام کار فرهنگی و هنری انتخاب کنیم و بعد هم دیدار با امام جمعه عزیز سرپل و بعدازظهر دیداری با فرمانده سپاهِ اونجا داشته باشیم…