یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۳۷

08 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سی‌و‌هفتم

#سفر_عشق 
شام رو که خوردیم، بابا گفت:

سحرجون با آقامجید برید توحیاط و باهم حرف بزنید.

با شنیدن این حرف، بدنم خیس عرق شد، انگاری رفته بودم زیرِ دوشِ حموم. دست‌وپام به شدت می‌لرزید. آخه کی روش میشه با کسی که یه روز اینهمه تیکه بارش کرده حرف بزنه!

حالم خیلی بد بود. حتی نمی‌تونستم تمرکز کنم که چی بگم؟!

رفتیم تو حیاط.

 بابا حیاط رو خیلی قشنگ گل‌کاری کرده. 

گلِ رز و محمدی و یاس عطر و بوی خوشی به حیاطمون داده.

سمتِ چپ حیاط هم درختانِ پربارِ سیب و گیلاس و گلابی زیبایی حیاط رو چند برابر کردند. 

زیرِ درختِ گیلاس یه میز و پنج، شش صندلی گذاشته برا فصل بهار و تابستون، تا از آب و هوای مطبوع استفاده کنیم. 

چند دقیقه‌ای هر دو ساکت بودیم. 

از خجالت سرمون رو پایین انداخته بودیم.

بالاخره آقا لب باز کرد و با مِن‌مِن گفت:

–ب ب ب خشید حالتون خوبه؟!

از این سوالش لبخندی زدم، دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا نبینه. آخه این سواله!! جواب دادم.

–ممنونم.

–حیاطتون خیلی قشنگه!!

–لطف دارید!!

–شما سوالی ندارید؟!

–نه شما بفرمایید.

–شما شرایطتون برا ازدواج چیه؟! چه معیارهای مدنظرتون هست؟! 

خدایا من به زور حرف میزدم، حالا چی بگم؟! 

–م م م من برام یه سری معیارها مهمه. دوست دارم یه زندگی داشته باشم به دور از استرس و اضطراب. می‌خوام همسرِ آیندم یارم باشه نه خار. یه سوال دارم از خدمتتون. 

–بفرمایید.

–شما قبلا من رو دیدید؟!

–قبل از دانشگاه نه. برا چی؟!

–ببخشید تو اتوبوس یادتونه؟! 

–آره.

–خب چرا اومدید خواستگاری من؟!

–چون مهم برام الانتونه، نه قبلا!

از خجالت سرم رو پایین انداخته بودم. گفتم:

–من یکی رو می‌خوام که باعث شه این راهی که شروع کردم رو به آخر برسونم. به کمک اون بتونم به کمال برسم. 

–من نمی‌دونم، به هم میرسیم یا نه؟! ولی اگه قسمت هم بودیم، انشالله کنار هم رشد می‌کنیم. اصلا ازدواج برایِ به کمال رسیدنه.

–شما از من انتظار دارید چادر بپوشم؟!

–چادر پوشیدن به خانم‌ها ابهت میده، ولی یه خانم باید خودش به فلسفه پوشیدن چادر برسه، که چه فوایدی برا زن و جامعه داره. من دوست ندارم، اجبار به کار ببرم، برا کاری، که دیگری دوست نداره.

حرفهای آقای سهرابی خیلی به دلم نشسته بود، ولی نمی‌دونم چرا هیچ حسی به ایشون پیدا نمی‌کردم.

حرفهامون رو که زدیم، رفتیم تو.

بابا اینا پرسیدن چه زود برگشتید؟! اصلا باهم حرف زدید؟!

جواب بابا اینا رو دادیم و نشستیم.

آقای سهرابی گفتند:

خب جوابتون چیه دخترم؟!

نمی‌دونستم چی بگم؟! سرم رو پایین انداختم و گفتم:

–میشه چند روزی فکر کنم؟! 

–آره دخترم هرچی دوست داری فکر کن، ما که نیومدیم امشب جواب مثبت بگیریم!

آقای سهرابی رو کرد به بابا و گفت:

–خب آقای مرادی اگه اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم. خیلی خوشحال شدیم دوباره مثل قدیم دور هم جمع شدیم. انشالله از این به بعد بیشتر باهم رفت‌وآمد کنیم.

–چه زحمتی آقای سهرابی. خیلی خوش‌اومدید. امشب بعد از مدتها یکی از بهترین شبهای من بود در کنارِ دوست قدیمیم.

آقای سهرابی اینا که رفتند، خیلی خسته بودم. شب‌بخیر کردم و رفتم تو اتاقم. 

لباسام رو عوض کردم و رو تختم دراز کشیدم، چشام رو بستم ولی فکروخیال نمیذاشت آروم شم. صدای زنگ گوشیم باعث شد از فکروخیال دربیام.

#به_قلم_خودم

 4 نظر

اکسیرِحیات‌بخش

07 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

مولای‌من!
قلبم به عشق وجودِ معطرتان می‌تپد و در هر تپش، نام و یاد شما را در رگهای یخ‌زده‌ام به جریان در‌می‌آورد.

مولاجان!
بندبندِ وجودم با اکسیرِ حیات‌بخش شما عجین شده و اگر زندگی در من جریان دارد به یمنِ وجود شما است.

مولایِ‌خوبم!
امید به زندگی با فکر کردن به آسایش و آرامشِ بعد از ظهورتان در من زنده گشته و هرلحظه را به عشق آن روز سپری می‌کنم.

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

#به_قلم_خودم

 4 نظر

سفرعشق ۳۶

07 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سی‌وششم

#سفر_عشق 
آخه چطور ممکنه؟! یعنی ایشون، پسر آقای سهرابی و هم‌بازی دوران بچگیمه!!

تو حال خودم خشکم زده بود، که مامان نیشگونی ازم گرفت و گفت 

–کجایی سحر؟! چرا هرچی صدات می‌زنم جواب نمیدی؟! بیا تو آشپزخونه کارت دارم.

دنبال مامان راه افتادم، سمتِ آشپزخونه. 

باورم نمیشد اصلا!!

مگه همچین چیزی ممکنه؟!

مامان گفت:

–من میرم می‌شینم، هروقت بابات صدات زد، چای رو بریز و بیار.

–م‌ م م من ب بریزم، آخ خ خه.

–آخه چی؟! خب باید تو بیاری دخترم.

لبه و لوچم رو آویزون کردم و با ناز گفتم:

–مامان، جونِ سحر خودت بیا ببر!

–زشته سحر! مگه بار اوله خواستگار اومده تو این خونه؟!

–نه ولی این فرق می‌کنه! 

–چه فرقی می‌کنه عزیزم؟!

–هااا هیچی. باشه میارم!

آخه این از کجا پیداش شد. إی خدا حالا چکار کنم؟!

بعد از نیم ساعتی بابا گفت:

 سحرجون یه چای برامون بیار!

دست‌وپام می‌لرزید. قوری رو برداشتم، چای رو ریختم تو استکانها. خواستم کتری رو بردارم، بخار آبِ جوش طوری دستم رو سوزوند، که با صدای بلندی گفتم آآآآییییی

مامان اومد گفت:

–سحر چی شدی؟! حواست کجاست؟! 

–بخار آبِ جوش دستم رو 

نذاشت ادامه حرفم رو بزنم گفت:

–برو کنار تا خودم بریزم!

مونده بودم با این دست سوخته چطور چای ببرم.

–مامان میشه چای‌ها رو ببری؟! من دستم سوخته نمی‌تونم.

–یه سوختگیه سطحیه چیزی نشده.

چای‌ها رو برداشتم رفتم تو پذیرایی. یه سلام کردم و سینی چای رو بردم جلو مهمونها و بهشون تعارف کردم.

قلبم تند‌تند میزد، احساس می‌کردم داره از جا کنده میشه.

 رو یکی از مبل‌ها کنار مادرم نشستم. 

خانم سهرابی همش قربون‌صدقه‌ام می‌رفت. از خجالت سرم رو پایین انداخته بودم و با لبه شالم بازی می‌کردم.

آقای سهرابی شروع کرد به حرف زدن و گفت: 

مجیدجان، سحرخانم رو توی دانشگاه دیده، میره پرس‌و‌جو می‌کنه، میبینه آشنا درمیان. اومد بهم گفت: 

بابا، آقای مرادی اینا یادته؟! یه دختر داشت به اسم سحر، الان دانشگامونه. امسال قبول شدن، رفتیم مشهد اونم باهامون بود. میشه بری با باباش حرف بزنی؟! اگه اجازه بدن بریم خونشون.

آره آقای مرادی، دانشگاه باعث شد بعد از ۱۷ سال جدایی، دوباره بهم برسیم.

وقتی فهمیدم، سحرخانم دخترِ شماست، اینقد خوشحال شدم.

بابا هم گفت:

منم وقتی با مجیدجان اومدی پیشم، انگار دنیا رو بهم دادند. 

تو دلم نشست. حالا مونده نظرِ سحرجون.

حالا هروقت خواستن برن حرف بزنن. 

مامان گفت: 

–شام آمادهه، بعدش حرف میزنن.

قرار شد بعد از خوردن شام، بریم با هم حرف بزنیم.

جو خونه خیلی برام سنگین بود، حتی روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم و به صورتش نگاه کنم. یادِ سفر مشهد افتادم. لب پایینم رو به دندون گرفتم. من و هانا وقتی دیدیم، اتوبوس خانم‌ها و آقایون رو جدا کردند. عمدا دیر رفتیم تا اتوبوس خانم‌ها حرکت کنه. بعد رفتیم جلو. با ناز و ادا گفتیم:

ببخشید برادر بسیجی ما از اتوبوسمون جا موندیم. 

آقای طاهریم سرش پایین بود، گفت:

با اتوبوس آقایون بیاید تا یه جایی تا به خانم موسوی زنگ بزنم، وایسن  سوارتون کنند.

آقای طاهری دو صندلی اول اتوبوس رو خالی کرد تا من و هانا بشینیم تا یه مسیری.

تو اتوبوس اینقد متلک بارِ برادرهای بسیجی کردیم، که هروقت می‌بینمشون از خجالت آب میشم.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق۳۵

05 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سی‌وپنجم

#سفر_عشق 
–بفرمایید.

–دخترم منم.

با شنیدن صدای بابا، سریع از جام بلند شدم، رفتم در رو باز کردم.

–سلام باباجون. خسته نباشید. بفرمایید بیاید تو. 

–سلام عزیزم. اومدم بهت بگم، امشب آقای سهرابی اینا میان برا خواستگاری، قراری، چیزی نذاری یه وقت.

سرم رو پایبن انداختم و باشه‌‌ی آرومی گفتم.

بابا لبخند رضایت‌مندی زد و رفت سمت پله‌ها که بره پایین.

 صدای مامان رو شنیدم، به بابا گفت:

–حالا که بالایی به دخترا بگو ناهار حاضره، بیاید پایین.

نگاهی به بابا انداختم و گفتم: 

–شما برید پایین، من به سمن میگم.

درِ اتاقم رو بستم. رفتم به سمن گفتم: عزیزم بیا بریم، ناهار بخوریم.

سمن باشه‌ای گفت و منم رفتم سمتِ پله‌ها.

صدای مامان و بابا رو شنیدم، داشتن درباره امشب حرف می‌زدند. بابا می‌گفت:

–من قبلا مجید رو دیدم پسر خوبیه، حالا باید سحر بپسنده. هرچی باشه اونا می‌خوان باهم زندگی کنن.

رسیدم به پله آخر، که مامان گفت:

–راستی برا شام میان؟!

–نمی‌دونم. چیزی نگفتن. ولی اگه می‌خوای الان بهشون زنگ می‌زنم که قبل شام بیان.

خداخدا می‌کردم، برا شام نیان، بخاطر اینکه اصلا دلم به این مهمونی نبود. برا ناراحت نشدن بابا گفتم بیاند.

بابا بهشون زنگ زد. اینقدر اصرار کرد، اونام قبول کردند.

حرصم گرفته بود، چرا بابا اینهمه اصرار کرد‌، تا برا شام بیاند.

ناهارم رو خوردم، به مامان گفتم: من میرم تو اتاقم خسته‌ام یه کم استراحت کنم. اگه نیاز به کمک داشتی بهم بگو.

در اتاقم رو که باز کردم، صدای زنگ گوشیم میومد.

تا رسیدم برش دارم قطع شد.

سه تماس رو گوشیم بود. بازشون کردم. یکیشون هانا بود، دو تماسم از فرزام.

شماره هانا رو گرفتم. چند تا بوق خورد، بعد صداش تو گوشی پیچید.

–الووو سلام سحر. خوبی؟!

–سلام عزیزم. ممنون. چیزی شده؟!

–نه سحرجون. خواستم بگم، هروقت اومدی دانشگاه جزوه‌های این مدت که غایب بودم رو برام بیار.

–دیووونه ترسیدم. گفتم چی شده که همین الان از هم جدا شدیم زنگ زدی.

–اول اینکه همین الان نبوده و دوسه ساعت پیش بوده، بعدم تو چرا هروقت من زنگ می‌زنم، نگران میشی.

–راستی هانا امشب آقای سهرابی اینا میان خواستگاری.

–به‌به مبارکه!! 

–مبارک چی؟! هنوز هیچی معلوم نیست!!

صدای خاله مرضیه اومد که هانا رو صدا زد. 

–سحرجون خوشحال شدم. من برم مامانم صدام می‌زنه.

–برو عزیزم. سلام به خاله برسون.

–چشمممم. توم سلام برسون. بعد از خواستگاری بهم پیام بده که چی شده؟!

–چشممم عزیزم.

خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.

گوشی رو گذاشتم حالت سکوت. رفتم  رو تخت دراز کشیدم و اینقدر خسته بودم، نمی‌دونم چطور خوابم برده بود؟!

با صدای درِ اتاقم از خواب پریدم. همه جا تاریک بود. با دندونام لب پایینم رو گاز گرفتم و زدم رو سرم، گفتم واااای ساعت چنده، مگه من چقدر خوابیدم؟!

تند‌تند از رو تخت بلند شدم و پریدم در رو باز کردم. مامان بود. گفت:

–سحرجان الانه مهمونا بیان، چرا نمیای پایین؟! وای دختر تو هنوز آماده نشدی؟!

با لب‌ولوچه آویزونی خودم رو لوس کردم و گفتم:

–هنوز زوده مامان‌خانم! الان آماده میشم، میام پایین.

در رو بستم. لباسهای قشنگ و پوشیده‌ای که با خانم موسوی گرفته بودم رو پوشیدم. رفتم جلوی آینه رو میزِ آرایشم خودم رو برانداز کردم. خیلی قشنگ بودند. چشمم خورد به وسایل آرایشی روی میز.

انگشت شصتم رو گذاشتم رو لبم و گفتم: 

اون موقع چقدر آرایش می‌کردم خدایِ من!!!

از بینشون یه رژ کم‌رنگ انتخاب کردم و یه ذره کرم به صورتم مالیدم، طوری که زیاد معلوم نباشه.

از اتاقم اومدم بیرون. درِ اتاق سمن رو زدم و گفتم:

–سمن‌جون تو نمیای پایین؟!

از تعجب چشماش گرد شد و پرسید:

–تو اینطوری می‌خوای بیای پیش خواستگارات؟!

–آره عزیزم. مگه چیه؟!

–بگو چش نیست؟! اینهمه لباس مجلسی و شیک داری بعد اینا رو پوشیدی!

–اینا بیشتر به دلِ خودمن سمن!! اونا رو دیگه دوست ندارم چون پوشیده نیستند.

بیچاره سمن هرکاری کرد نتونست حریفم بشه. گفت: برو منم الان میام.

داشتم از پله‌ها می‌رفتم پایین. صدای آیفون تو کلِ خونه پیچید. با   شنیدن صداش، قلبم به تپش افتاد. احساس می‌کردم الانه از حلقومم بیاد بیرون. استرس عجیبی گرفته بودم. زیرِ لب امام رضا رو صدا زدم، کمکم کنه. 

بابا در رو باز کرد و گفت:

خانم اومدن، بگو سحر بیاد پایین. 

رفتم پیش بابا اینا. با آقای سهرابی اینا سلام و احوالپرسی کردم، با دیدن پسرشون، خشکم زد و چشمام از تعجب گرد شدند.

#به_قلم_خودم

 5 نظر

سفرعشق ۳۴

04 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سی‌وچهارم

#سفر_عشق 
گوشی رو برداشتم، یه زنگ به هانا زدم. بعد از چند بوق براشت.

–الووو سلااام سحرجون. خوبی عزیزم؟! 

–سلاام هانا.کجایی، میای دانشگاه؟!

–تو راهم. برا چی؟!

–هیچی اومدی، بیا اتاق بسیج بهت میگم.

تلفن رو قطع کردم. رو کردم به خانم موسوی و گفتم:

–ببخشید خانم موسوی، هانا تو راهه داره میاد.

–خوبه، ممنون عزیزم. راستی سحرجون، جان خودت کم من رو خانم موسوی صدا بزن!! بابا یه کم باهام راحت باش!!

–آخ خ خه خجالت می‌کشم!!

–خجالت چرا دخترجان؟! مگه ما باهم دوست نیستیم؟!

–آره. خیلی هم خوشحالم، دوستی مثل شما رو دارم.

–پس، از این به بعد نشنوم بگی خانم موسوی! میگی زهراجان!!

–چشم خانم موسوی.

خانم موسوی با صدای بلندی خندید و گفت:

–عه باز که گفتی خانم موسوی!!!

–ببخشید زهراخانم.

–خانمش رو هم بنداز عزیزم. همون زهرا خوبه.

–راستی وظایف رو تقسیم کردید؟! وظیفه من چیه؟!

–تو و هانا رو نوشتم برا خوش‌آمدگویی. اگه دوست ندارید تا خادمی رو براتون بذارم!!‌

–نه ممنون خوبه.

خیلی خوشحال بودم که به منم وظیفه داده بودند. 

درِ اتاق بسیج باز شد و هانا اومد تو.

اومد پیشمونو باهامون سلام و احوالپرسی کرد. خانم موسوی از حال باباش پرسید.

هانا گفت: صبح مرخصش کردن و حالش خیلی بهتره.

گفتم: 

–راستی هانا برا شهادت حضرت زهرا بسیج می‌خواد مراسم بگیره. اسم من و تو رو هم برا خوش‌آمدگویی زدند. 

–چه خوب!! حالا مراسم کی هست؟

–نمی‌دونم! الان زهراجون میاد بهمون میگه!!

–زهراجون؟!

–یه خانم مهربونه، که واقعا دوست‌داشتنیه!!

هانا هاج‌وواج داشت به دخترهایی که تو اتاق بسیج بودن، نگاه می‌کرد، که ببینه زهرا کیه!!

خانم موسوی که اومد پیشمون. به هانا گفتم:

–زهراجون ایشون هستن!!

–سحر زشته به اسم کوچیک صداشون نکن.

خانم موسوی بهمون لبخند زد و گفت:

–هاناجون! من خودم از سحر خواستم اینطوری صدام بزنه. شما هم همین‌طور، از این به بعد خانم موسوی نداریم هاااا!!

هانا هم مثل من مونده بود، چی بگه!

بحث رو عوض کردم و گفتم: 

راستی پذیرایی چی می‌خواید بدید؟!

–عزیزم قراره اگه دانشگاه همکاری کنه شیر و خرما و کیک یزدی!

خیلی دوست داشتم، منم سهمی داشته باشم. برا همین گفتم:

–میشه کیک رو من بیارم؟!

خانم موسوی با لبخند از پیشنهادم استقبال کرد و گفت:

–عالیه سحر. اجرت با بی‌بیِ پهلو شکسته.

–خواهش میکنم عزیزم، وظیفمه. خودم دوست دارم شریک شم.

–التماس دعا سحرجون.

–با ما کاری ندارید؟! ما بریم.

–نه عزیزم. برید بسلامت.

خداحافظی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون.

–هانا کلاس داری یا میری خونه؟!

–نه کلاسم تموم شد، غیبت کردم. میرم خونه.

–باشه بیا بریم، تو رو می‌رسونم بعد خودم میرم خونه.

تو راه کلی با هانا درموردِ مراسم و وظیفه خوبی که بهمون داده بودن، حرف زدیم.

خونه که رسیدم، رفتم پیش مامان.

–سلام مامان گلم.

–سلام عزیزم. خسته نباشی.

–ممنون مامان. راستی امروز دانشگاه سیاه زده بودن برا شهادت حضرت زهرا.

–شهادت بی‌بی نزدیکه؟!

–آره. منم وظیفه دارم برا برگزاری مراسم مامان. نمیدونی  چه حس خوبی دارم؟! 

–خوش‌بحالت دخترم. چند سالی هست دیگه تو این جور مراسما شرکت نکردم. الان که گفتی یاد اون موقع، خونه بابا‌بزرگت افتادم. همیشه محرم ده روز، ایام فاطمیه هم سه روز مراسم داشتند. تو میلادها هم عیدِ غدیر شام می‌دادند.

چه روزهای خوبی داشتیم؟! تو و سمن خیلی کوچیک بودید، فکر نکنم یادت باشه.

–جدی مامان؟! بابابزرگ چقدر مراسم گرفته؟! 

–آره روحش شاد.

–مامان من برم لباسام رو عوض کنم. راستی ناهار چی داریم؟! خیلی گشنمه!!

–سبزی‌پلو و ماهی درست کردم. یه ربع دیگه آماده است. 

–باشه مامان، من برم تو اتاقم.

لباسام رو عوض کردم.ـ

شهاب برا فردا شب بلیط گرفته بود. خیلی ناراحت بودم، دارم برمی‌گردم.

بیشتر دلم برا فرزام تنگ میشد. تو این چند روز خیلی بهش حس پیدا کرده بودم. با تموم پسرهای که قبلا تو مهمونیهای شبانه دیده بودم، فرق داشت. خوش‌تیپ و خوش‌اخلاق بود. عاشقِ آرامشش بودم. یه امیدی رو در وجودت زنده می‌کرد. درست پسرِ مذهبی نبود، ولی رفتارش عالی بود. احترامم رو حفظ می‌کرد. از همون دیدار اول، حرف ازدواج رو پیش کشید و گفت: قصدش فقط دوستی نیست.

با صدای تقه‌ای که به درِ اتاقم خورد، دفترچه رو کنار گذاشتم.

#به_قلم_خودم

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 418
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس