سفرعشق ۳۷
#قسمت_سیوهفتم
#سفر_عشق
شام رو که خوردیم، بابا گفت:
سحرجون با آقامجید برید توحیاط و باهم حرف بزنید.
با شنیدن این حرف، بدنم خیس عرق شد، انگاری رفته بودم زیرِ دوشِ حموم. دستوپام به شدت میلرزید. آخه کی روش میشه با کسی که یه روز اینهمه تیکه بارش کرده حرف بزنه!
حالم خیلی بد بود. حتی نمیتونستم تمرکز کنم که چی بگم؟!
رفتیم تو حیاط.
بابا حیاط رو خیلی قشنگ گلکاری کرده.
گلِ رز و محمدی و یاس عطر و بوی خوشی به حیاطمون داده.
سمتِ چپ حیاط هم درختانِ پربارِ سیب و گیلاس و گلابی زیبایی حیاط رو چند برابر کردند.
زیرِ درختِ گیلاس یه میز و پنج، شش صندلی گذاشته برا فصل بهار و تابستون، تا از آب و هوای مطبوع استفاده کنیم.
چند دقیقهای هر دو ساکت بودیم.
از خجالت سرمون رو پایین انداخته بودیم.
بالاخره آقا لب باز کرد و با مِنمِن گفت:
–ب ب ب خشید حالتون خوبه؟!
از این سوالش لبخندی زدم، دستم رو گذاشتم جلوی دهنم تا نبینه. آخه این سواله!! جواب دادم.
–ممنونم.
–حیاطتون خیلی قشنگه!!
–لطف دارید!!
–شما سوالی ندارید؟!
–نه شما بفرمایید.
–شما شرایطتون برا ازدواج چیه؟! چه معیارهای مدنظرتون هست؟!
خدایا من به زور حرف میزدم، حالا چی بگم؟!
–م م م من برام یه سری معیارها مهمه. دوست دارم یه زندگی داشته باشم به دور از استرس و اضطراب. میخوام همسرِ آیندم یارم باشه نه خار. یه سوال دارم از خدمتتون.
–بفرمایید.
–شما قبلا من رو دیدید؟!
–قبل از دانشگاه نه. برا چی؟!
–ببخشید تو اتوبوس یادتونه؟!
–آره.
–خب چرا اومدید خواستگاری من؟!
–چون مهم برام الانتونه، نه قبلا!
از خجالت سرم رو پایین انداخته بودم. گفتم:
–من یکی رو میخوام که باعث شه این راهی که شروع کردم رو به آخر برسونم. به کمک اون بتونم به کمال برسم.
–من نمیدونم، به هم میرسیم یا نه؟! ولی اگه قسمت هم بودیم، انشالله کنار هم رشد میکنیم. اصلا ازدواج برایِ به کمال رسیدنه.
–شما از من انتظار دارید چادر بپوشم؟!
–چادر پوشیدن به خانمها ابهت میده، ولی یه خانم باید خودش به فلسفه پوشیدن چادر برسه، که چه فوایدی برا زن و جامعه داره. من دوست ندارم، اجبار به کار ببرم، برا کاری، که دیگری دوست نداره.
حرفهای آقای سهرابی خیلی به دلم نشسته بود، ولی نمیدونم چرا هیچ حسی به ایشون پیدا نمیکردم.
حرفهامون رو که زدیم، رفتیم تو.
بابا اینا پرسیدن چه زود برگشتید؟! اصلا باهم حرف زدید؟!
جواب بابا اینا رو دادیم و نشستیم.
آقای سهرابی گفتند:
خب جوابتون چیه دخترم؟!
نمیدونستم چی بگم؟! سرم رو پایین انداختم و گفتم:
–میشه چند روزی فکر کنم؟!
–آره دخترم هرچی دوست داری فکر کن، ما که نیومدیم امشب جواب مثبت بگیریم!
آقای سهرابی رو کرد به بابا و گفت:
–خب آقای مرادی اگه اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم. خیلی خوشحال شدیم دوباره مثل قدیم دور هم جمع شدیم. انشالله از این به بعد بیشتر باهم رفتوآمد کنیم.
–چه زحمتی آقای سهرابی. خیلی خوشاومدید. امشب بعد از مدتها یکی از بهترین شبهای من بود در کنارِ دوست قدیمیم.
آقای سهرابی اینا که رفتند، خیلی خسته بودم. شببخیر کردم و رفتم تو اتاقم.
لباسام رو عوض کردم و رو تختم دراز کشیدم، چشام رو بستم ولی فکروخیال نمیذاشت آروم شم. صدای زنگ گوشیم باعث شد از فکروخیال دربیام.
#به_قلم_خودم