یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۴۵

20 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهل‌و‌پنجم

#سفر_عشق 
آیکون سبز رو کشیدم و گفتم:

–الووو سلااام زهرا جون. خوبی؟!

–سلااام عزیزم. ممنون. چه خبر؟!

–سلامتی. 

–ببخش عزیزم مزاحمت شدم، سفارش کیک رو دادی؟!

–آره ظهر رفتم شیرینی‌پزی، پنج کیلو سفارش دادم. صبح ساعت ۸:۳۰ میرم، میارمشون.

–اجرت با مادرمون زهرا. پس میبینمت انشالله. کاری نداری سحرجون؟!

–نه قربونت برم.

خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.

رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم، بخوابم تا صبحِ زود بیدار شم.

بعد از کمی این‌ور و اون‌ور شدن، بالاخره خوابم برد. با صدای اذان از خواب پریدم، بعد از اینکه وضو گرفتم، نمازم رو خوندم. آنقدر شوقِ مراسم امروز رو داشتم، که دیگه خوابم نبرد. همش نگاه ساعت می‌کردم، ولی عقربه‌های ساعت به کندی حرکت می‌کردند. میشد گفت: این اولین مراسمی بود، بعد از بیست سال به خواستِ خودم شرکت می‌کردم. 

هیجان خاصی داشتم، دل تو دلم نبود.

خودم رو سرگرم هرکاری می‌کردم، تا زمان بگذره و برم دانشگاه.

نگاهی به ساعت گوشیم انداختم، ساعت ۷ بود. درِ اتاق رو باز کردم و رفتم پایین. بابا تو آشپزخونه بود، داشت صبحونه می‌خورد. بهش سلام کردم و رفتم کنارش نشستم.

دیدم بهترین فرصته، قضیه فرزام رو بهش بگم.

با مِن‌مِن گفتم:

–باباجون میگم…

هرچی کردم، نتونستم ادامش رو بگم. سرم رو پایین انداختم.

–سحر چی شدی؟! ‌حالت خوبه عزیزم؟!

با صدای بابا به خودم اومدم و گفتم:

–آره خوبم بابایی!

–چی می‌خواستی بگی؟!

–هیچی بابا بعدا بهت میگم!!

–باشه عزیزم. هروقت خواستی، بگو حتما! راستی سحر چرا اینقد زود بیدار شدی؟!

–می‌خوام برم دانشگاه، مراسم داریم.

–چه مراسمی؟!

–برا شهادت حضرت زهرا مراسم گرفتن. منم مسئول خوش‌آمدگویم.

بابا با شنیدن این حرفم، لبخندی رو لبش نشست و پیشونیم رو بوسید. بعدم بلند شد و رفت شرکت.

منم بعد از خوردن صبحونه، رفتم تو اتاقم، تا کم‌کم آماده شم.

#به_قلم_خودم

 2 نظر

سفرعشق ۴۴

19 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهل‌و‌چهارم

#سفر_عشق 
درِ اتاقم رو باز کردم و از فرط خستگی، خودم رو انداختم رو تخت. اینقدر خسته بودم، نمی‌دونم چطور خوابم برده بود. 

با صدایِ اذون گوشیم از خواب پریدم. خیلی خوابیده بودم. بخاطر تاریکی توی اتاق نمی‌تونستم، جایی رو ببینم. 

به سختی خودم رو از تخت جدا کردم. آباژور روی عسلی رو روشن کردم و رفتم وضوم رو گرفتم. بعد از خوندن نماز، رفتم پایین. بابا و مامان نشسته بودن. بهشون سلام کردم و گفتم:

–مامان خیلی گشنمه، چیزی هست بخورم؟!

–دخترم شام هنوز آماده نیست ولی غذای ظهرت رو گذاشتم رو اجاق برو گرمش کن و بخورش.

رفتم سمت آشپزخونه، شعله اجاق رو روشن کردم و یه خورده غذا رو گرم کردم. بعدم نشستم رو میز و مشغول خوردن شدم. اینقدر گشنم بود، انگار از قحطی اومده بودم!! یه بارم نزدیک بود، خفه شم. 

–دخترم دنبالت که نیستن یواش‌تر!!!

با صدای مامان به خودم اومدم. غذا پرید گلوم و شروع کردم به سرفه کردن.

مامان یه لیوان آب برام آورد و رفت سمتِ اجاق گاز. 

–راستی مامان زن‌دایی اینا اومدن؟!

–آره عزیزم. زیبا خواست بیاد، بیدارت کنه، نذاشتم، گفتم خسته‌ای.

–حتما خواسته بیاد، تیکه بارم کنه!!!

–سحر دخترم این حرفا چیه عزیزم؟!

–خب راست میگم، دیگه مامان! اون ‌دفعه رو یادتون رفته؟!

–نه یادم نرفتم. ولی چکارش داری؟! بذار برا خودش طعنه بزنه، بالاخره خسته میشه دخترم.

غذا رو که خوردم، گفتم:

–مامان یه خورده درس دارم، میرم تو اتاقم. شام رو فعلا دیگه نمی‌تونم بخورم. اگه کاری داشتی صدام بزن!

–باشه دخترم برو. 

پام رو گذاشتم رو پله اولی تا برم تو اتاقم. بابا بهم گفت:

–سحرجان رو اون قضیه فکر کردی؟!

–نه فعلا بابا. 

–باشه دخترم. فکرات رو کردی، حتما بهم بگو تا خبرشون کنم، منتظرِ جوابمونند.

–چشم باباجون.

روم نشد به بابا درباره خواستگاری فرزام بگم! نمی‌دونستم چطور بگم؟! اتاق که رسیدم، جزوه رو گرفتم و رو تخت نشستم. پاهامو بغل کردم و شروع کردم به خوندن! 

ولی از بس تمرکز نداشتم، اصلا متوجه نمی‌شدم، چی می‌خونم؟!

کلافه شده بودم، جزوه رو می‌بستم و می‌ذاشتم کنار، بعد از چند دقیقه‌ای دوباره، می‌رفتم سراغش!!

گوشیم به صدا دراومد. صفحش رو نگاه کردم، خانم موسوی بود.

#به_قلم_خودم

 2 نظر

سفرعشق ۴۳

17 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهل‌وسوم

#سفر_عشق 
حالم خیلی بد بود، رو تختم دراز کشیدم، شاید خوابم ببره تا از این وضع نجات پیدا کنم، ولی فایده نداشت. 

از رو تخت بلند شدم و رفتم دفترچه‌ام رو از تو کیف درآوردم، تا خودم رو مشغول نوشتن کنم. 

داشتم کیکم رو می‌خوردم، شهاب با آی‌ناله کردن از خواب بیدار شد. مامان وقتی حالِ خرابش رو دید، دست‌پاچه شده بود، گوشی رو برداشت و به بابا زنگ زد. 

تا بیاد و شهاب رو ببرن بیمارستان.

یه مسکن بهش دادم، تا بابا میاد یه کم آروم بگیره ولی دردش هر لحظه بیشتر می‌شد. 

صدای زنگِ آیفون تو کل ساختمون پیچید. رفتم نگاه کردم، بابا بود. در رو باز کردم. باعجله اومد تو. وقتی شهاب رو تو اون حال دید. خیلی ناراحت و عصبی شد، که چرا زودتر بهش زنگ نزدیم؟!

بابا و مامان شهاب رو بردن بیمارستان. هرچی اصرار کردم، منم باهاشون برم، نذاشتند.

زیر غذا رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم. 

گوشیم رو برداشتم و صفحش رو نگاه کردم، چند تماس روش بود. بازشون که کردم، فرزام بود. سریع شمارش رو گرفتم.

نذاشت حتی بوق اول رو بخوره، سریع جوابم رو داد!!

–الووو سلام سحرجون. حالت خوبه؟!

–سلام. ممنون. تو خوبی؟!

–آره عزیزم. چرا هرچی زنگ می‌زنم، برنمی‌داری؟!

–شرمنده فرزام جان! حالِ شهاب خوب نبود، طبقه پایین بودم. گوشی رو تو اتاق جا گذاشته بودم.

–آهااا. حالا حالش بهتره؟! 

–بردنش بیمارستان.

–إی بابا چه ماجرای شد، خونه رفتن شما!! سحرجان از خودت بگو. راست بگو دلت برام تنگ شده یا نه؟!

–خوبم. خیلی دلتنگتم فرزام. من چطوری دوریت رو تحمل کنم؟!

–فدای دلت بشم، منم دلم برات تنگ شده!!

–فرزام چکار می‌کنی؟! سرکاری؟! 

–نه عزیزم، کارم تموم شد. دارم میرم خونه. سحرجان کی سرت خلوته بهت زنگ بزنم؟! 

–نمی‌دونم. فعلا بابا اینا بیان، ببینم شهاب رو میارن خونه یا نه!

–باشه. پس من برم، میدونم الان سرت شلوغه!! شب یه زنگ بهت می‌زنم. منتظرم باش عزیزم.

–چشمممم. کاری نداری فرزام؟!

–نه برو. مراقب خودت خیلی باش خانم!

–ممنون، توم همین‌طور. 

خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. 

با شنیدن صدای مامان، خودکار رو گذاشتم رو دفترچه و رفتم طبقه پایین.

–بفرما مامان‌جان، کاری داشتی عزیزم؟!

–سحر دخترم، زن‌دایی و زیبا دارن، میان اینجا. گفتم : بدونی، شاید بخوای ببینیشون.

–نه مامان، خیلی خسته‌ام. می‌خوام یه کم بخوابم. اگه پرسیدن، بگو خوابم.

اینو گفتم و با بی‌حالی رفتم سمت پله‌ها. تو دلم گفتم:

خدایا من چم شده، حوصله هیچ‌کس و هیچ‌چیز رو ندارم؟! 

تمام اونایی که قبلا برام جذاب بودن و دوست داشتم باهاشون هم‌کلام بشم، دیگه حوصلشون رو ندارم.

هووووف!! خدا کنه به آرامش برسم.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

راز ماندگاری انقلاب

15 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

یکی از جنگ‌هایی که مشرکان با پیامبر به راه انداختند، جنگ احزاب بود.
جنگی سخت و طاقت‌فرسا که از هرطرف دشمن، مسلمانان را محاصره کرده بود.
مسلمانان از ترس چشمانشان از حدقه بیرون زده و جانهایشان به گلوگاه رسیده بود، اما با این حال به خداوند و رسول ایمان داشتند، و پیروزی را نزدیک می‌دانستند.
این در حالی بود، که منافقان و کسانی که سست ایمان بودند، به خداوند گمانهایی زدند.
امروز هم در کشور عزیزمان ایران شاهد همین جنگ هستیم. آمریکا و ایادی کفر با هر طرفندی و نیرنگی در صدد ضربه زدن به ایران نوپا هستند. یکبار جنگ سخت را به راه انداختند که با خواری و ذلت شکست خوردند و مانند موشی به لانه خزیدند.
نقشه شومشان را عوض کردند و جنگ نرم را به راه انداختند. هدف در این جنگ اعتقادات ملت بود. روی زنان و جوانان سرمایه‌گذاری کردند. اینبار هم با شکست مواجه شدند و کاری از پیش نبردند.
اقتصاد ملت را نشانه گرفتند، به خیال پوچ و خام خودشان گفتند:
تحریم‌ها را بیشتر کنیم و قیمتها را بالا ببریم. مردم در فقر باشند، تا به نظام پشت کنند. اما زهی خیال باطل!! ملتِ ایران استوارتر از قبل پشت ولایت و انقلاب ایستاده‌اند.
در زمان پیامبر هنگامی که جنگ خندق اتفاق ‌افتاد. دشمنان اسلام وقتی پیروزی مسلمانان را حتمی دیدند، شروع به شایع‌پراکنی و تضعیف روحیه مسلمانان کردند.
کاری که الان آمریکا دارد، انجام می‌دهد. آمریکا و دشمنان اسلام هربار می‌گویند: این بار کار نظام تمام است. نمی‌دانند، حافظ این انقلاب کسی است که نمی‌گذارد کوچکترین گزند و آسیبی به آن برسد.
دشمنان می‌دانند ایران هر روز قدرتمندتر از دیروز است به همین علت شایعه‌سازی می‌کنند. ولی بدانند، این انقلاب پشتوانه محکمی دارد. امام زمان “عج” حافظ و نگهبان آن است و رهبری فرزانه و حکیم دارد. و از طرفی مردمی قدرتمند و باایمان دارد که پایش بیفتد جانشان را فدای اسلام می‌کنند.

” و تظنون بالله الظنونا - یعنى منافقین و کسانى که بیمار دل بودند، آن روز درباره خدا گمانها کردند، بعضى از آنها گفتند: کفار به زودى غلبه مى کنند، و بر مدینه مسلط مى شوند، بعضى دیگر گفتند: بزودى اسلام از بین مى رود و اثرى از دین نمى ماند، بعضى دیگر گفتند: جاهلیت دوباره جان مى گیرد، بعضى دیگر گفتند: خدا و رسول او مسلمانان را گول زدند، و از این قبیل پندارهاى باطل.” سوره مبارکه احزاب، آیه 10.

#جنگ_نرم

#مرگ_بر_آمریکا

#راز_ماندگاری_انقلاب

#یادداشت_روز

#به_قلم_خودم

 6 نظر

سفرعشق ۴۲

15 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

#قسمت_چهل‌و‌دوم

#سفر_عشق 
وقتی رسیدم خونه ….. بابا تو پذیرایی نشسته بود. رفتم جلو سلام کردم. بعدم رفتم پیش مامان تو آشپزخونه. 

–سلام مامان‌جون.

–سلام عزیزم. خسته نباشی!

–ممنون مامان!!

نفس عمیقی کشیدم و با نازوادا گفتم: 

–واااای مامان عاشقتم، بوی قورمه‌سبزی خوشمزت مستم کرده!! کی آماده میشه، روده کوچیکه، روده بزرگم رو خورد؟!

–تا لباسات رو عوض کنی و آبی به دست و صورتت بزنی، جا افتاده عزیزم!

از پله‌ها رفتم بالا. داشتم در اتاق رو باز می‌کردم، صدای زنگ گوشیم اومد!!

صفحش رو باز کردم، فرزام بود!!

اصلا یادم نبود، بهش قول دادم بگم کی بیان خواستگاری!!!

درِ اتاق رو باز کردم و نشستم رو تختم. خدایا چکار کنم؟! چی بهش بگم؟! 

تماس رو قطع کرده بود. گوشی رو برداشتم، بهش زنگ بزنم!!! تقه‌ای به اتاقم خورد و صدای سمن اومد.

–سحرجون وقت داری، کارت دارم؟!

–آره، بیا تو عزیزم.

گوشیمو روی عسلی کنار تختم گذاشتم و به سمن گفتم بشینه کنارم.

–خوبی سمن‌جون؟!

–واقعیتش نه زیاد!!

–چرا؟! 

–همون قضیه نیما!!

لب پایینم رو به دندون گرفتم و گفتم: وااای یادم رفته بود، مشکلِ سمن رو. چقدر من بد بودم ازش غافل شدم.

–میخوای من با نیما حرف بزنم؟!

–می‌ترسم سحر!! اگه بگه نه!! چکار کنم؟!

–بذار حالا یه طوری زیر زبونش رو بکشم، شاید خدا کرد و اونم تو رو دوست داشت!!!

–ممنون سحر. اگه نبودی چکار می‌کردم؟! 

–دیوونه مثل اینکه خواهریم هااا!! این چه حرفاییه می‌زنی؟!

–من دارم میرم پایین ناهار بخورم، تو نمیای؟!

–تو برو. منم یه زنگ بزنم الان میام.

سمن با لبخندی که رو لبش نشست، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و از اتاقم زد بیرون ،،، وقتی مطمین شدم رفته گوشی رو برداشتم تا به فرزام زنگ بزنم.

همین که یه بوق خورد، برداشت، معلوم بود، منتظر تماسم بوده!

–الووو سلام سحر. خوبی؟!

–ممنون. شما خوبید؟! 

–نه زیاد!! میشه مثل قبل..

نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه و گفتم:

–ببینید اگه جوابتون رو دارم میدم، فقط بخاطر اینه یه فرصت به هردومون بدیم!!

من خیلی فرق کردم، اون آدم سابق نیستم. دوست دارم کسی همسر آیندم بشه، تقریبا بهتر یا حداقل عقایدش مثل خودم باشه.

–آخه چرا اینطوری شدی سحر؟! 

–من دیگه باید برم. با بابام صحبت می‌کنم، بهتون پیام میدم، کی تشریف بیارید خواستگاری!! کاری ندارید؟!

–سحر من دوست دارم، برای رسیدن بهتم هرکاری بتونم انجام میدم!

–من برم دیگه. خداحافظ.

–منتظر پیامتم. خداحافظ.

گوشی رو گذاشتم رو عسلی. لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین ناهار بخورم.

مامان هنوز میز رو نچیده بود، کمکش کردم و بعدم به بابام گفتم بیاد ناهار بخوره. نمیدونستم چطور به بابا قضیه فرزام رو بگم. الان می‌گفت: تو فعلا تکلیف آقای سهرابی رو مشخص کن بعد خواستگار بعدی بیاد جلوو!

با اینکه عاشقِ قورمه‌سبزی‌های مامان بودم ولی اشتهام کور شده بود. 

همین‌طوری داشتم با غذام بازی می‌کردم، که صدای بابام اومد تو گوشم.

–سحر دخترم کجایی؟! چرا هرچی صدات میزنم اینجا نیستی؟!

–بله باباجون! همین‌جام، ببخشید!

–چرا غذات رو نمی‌خوری؟! 

–الان می‌خورم.

چند لقمه‌ای به زور خوردم و از مامان تشکر کردم. 

–عزیزم تو که چیزی نخوردی!

–مامان یه کم خسته‌ام میرم استراحت کنم، برام بذار رو اجاق، عصری گشنه شدم میام می‌خورم.

رفتم تو اتاقم. خیلی خسته بودم. موندم چکار کنم؟! 

خدایا تو دوراهی سختی گیر کردم!! خودت کمکم کن.

#به_قلم_خودم

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 45
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • فرهنگی
  • معاون فرهنگی نوشهر
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 18
  • دیروز: 57
  • 7 روز قبل: 4750
  • 1 ماه قبل: 13228
  • کل بازدیدها: 436347

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • صبح‌انتظار
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس