یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

زندگی اجتماعی

15 آذر 1397 توسط نردبانی تا بهشت

کوچک که بودیم، شبهای جمعه وقتی انار به خانه می‌آوردند. سفارش زیادی می‌کردند، مبادا 

“یه دونه انار بذاری از دستت بیفته زمین، حتما پیداش کن، چون این انار دونه‌هاش بهشتیه" 

انار را که پوست می‌کندیم، اگر دانه‌ای روی زمین می‌افتاد، ساعت‌ها به دنبالش بر روی فرشها غلت می‌خوردیم.

پیدایش که می‌کردیم، انگار دنیا را به ما می‌دادند.

الان که بزرگ شده‌ام، خوب که در این نعمت زیبا و خوشمزه دقیق می‌شوم، چه با نظم و ترتیب کنار هم آرام گرفته‌اند.

خوب که نگاه می‌کنی مثل یاقوت می‌درخشند. 

می‌توان از آنها نظم و ترتیب را آموخت.

کنار هم زیستن را آموخت که باهم زندگی می‌کنند، بی‌آنکه نسبت به هم احساس  برتری داشته باشند.

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »

اللهم عجل لولیک الفرج

15 آذر 1397 توسط نردبانی تا بهشت

مولای‌من! دلت خون است و دل‌خوش به شیعیانی که هرکدام مشغول کار خودند.

یکی در خوابِ غفلت است و آن یکی در حال بدنام کردن اسلام.

 نمی‌دانم چه بنویسم و چگونه غمِ دل باز کنم؟!

از زمینه‌سازیم برای ظهور بنویسم یا از گناهان سر به فلک کشیده‌ام؟!

اگر تو را آنگونه که لایق آنی معرفی می‌کردم، وضع جامعه‌ی اسلامی این نبود.

به دخترانش می‌نگری که بیشتر شبیه به پسرند تا دختر.

حیا از بینمان رخت بربسته و جایش را بی‌عفتی گرفته است. 

مردانش بجای کار کردن چشمانشان به دخترکان دل‌فریب و بزک کرده، می‌خورد.

یکبار چشم فرو می‌بندند و بار دیگر، اسیر دام شیطان می‌شوند.

پسران را می‌بینی مانند دختران با ناز و عشوه حرف می‌زنند و انگاری خود را گم کرده‌اند. فراموش کرده‌اند، خداوند آنها را برای نگهداری از جنسِ ظریف زن، خلق کرده است، نه برای عشوه‌گری و طنازی در بین دخترکان.

آقای‌من!

پرونده اعمال را به نزدت می‌آورند و تو برایمان طلب استغفار می‌کنی.

سخت است برایت، شیعه غیرِ گناه چیزی ندارد.

تو اشک می‌ریزی و من به دنبال هوای نفسم می‌دوم.

چشمانت گریان است و غمِ دلت، کوه را آب می‌کند.

تو غصه می‌خوری و من در هر کجا قدم می‌گذارم، آبروی تو را زیر سوال می‌برم.

آقای‌خوبم! 

دلم می‌لرزد و نمی‌توانم غمش را بگویم، کوهِ غمی بر رویش سنگینی می‌کند.

زمانه‌ی بدی شده و پرده سیاهی همه جا را در برگرفته است.

اگر مصرع ” پایانِ شب سیه، سپید است” نبود، تاکنون روح از تنم، پرنده‌ای گشته و به سوی آسمان‌ها پرواز کرده بود.

آری دلم منجی را می‌خواهد، تا که رنگ سپیدی را بر عالم بکشاند و سیاهی را برکند.

دلم طبیبی را می‌خواهد تا مرهمی را  روی زخمِ چرکنین جهان بگذارد.

دلم برطرف‌ کننده غم‌ها را می‌خواهد تا بیاید و شادی را جایگزینش گرداند.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

ترخینه

15 آذر 1397 توسط نردبانی تا بهشت

از زمانی که قدم در حوزه گذاشتم. لحظه‌لحظه‌اش برایم سرشار از خاطره است.

خاطره‌های شیرین و تلخی که وقتی به آنها فکر می‌کنم وجد و شعف خاصی در وجودم شروع به پایکوبی می‌کند.

خاطراتی که روح و روانم را جلا می‌دهد و نشاطِ  غیرقابل‌وصفی به جسمم می‌بخشد.

سال اول حوزه مانند ته‌تغاری خانواده بودیم. ناز می‌کردیم و برای همه عزیز بودیم.

بهترین خاطره‌هایم در این سال است.

کلاس شلوغی داشتیم و همه پرانژری بودیم.

با اینکه تعدادمان زیاد بود ولی صمیمیت در بینمان موج می‌زد.

وسایل صبحانه را به همراه می‌آوردیم و سفره‌ای پهن می‌کردیم. هرکس هرچه داشت، بر روی سفره می‌گذاشت.

نیمرو و پنیر و روغن محلی عطر و بوی مطبوعی به حوزه می‌داد.

یکی از دوستان متأهل (مهناز) در پختن ترخینه(غذایِ محلی) تبحر خاصی داشت. از طرفی چون یکی دیگر از دوستان علاقه‌ی عجیبی به این غذای خوشمزه داشت. بنابراین (مهنازجان) تصمیم گرفت، ترخینه زیادی بپزد و به حوزه بیاورد.

صبح روز بعد با دیگ بزرگی ترخینه به حوزه آمد. بااینکه حوزه در طبقه دوم مصلای نماز جمعه بود. برای آوردن دیگ به کلاس، خیلی به زحمت افتاد.

ترخینه را آنقدر خوب پخته بود، که بوی دلپذیرش، هوش و حواس از سر همه‌ برده بود.

همه بشقاب در دست به کلاس ما هجوم آورده بودند. هوا سرد بود و ترخینه گرم در آن هوا می‌چسبید.

دوستم که علاقه عجیبی به ترخینه داشت، برای خودش جدا کرده و آن را بروی دسته صندلی گذاشت، اما! “چشمتان روز بد نبیند، گذاشتن بر روی صندلی همان و ریختن ترخینه بر روی زمین همان!”

هرکسی دنبال چیزی می‌گشت، تا محتویات ترخینه، ریخته شده بر روی موکتِ بخت‌برگشته را جمع کند.

موکت را تمیز کردیم.

 دور هم نشستیم و ترخینه را نوش‌جان کردیم. 

هیچوقت آن طعم لذیذ و خوشمزه ترخینه را از یاد نمی‌برم.

آن سال با تمام خاطره‌هایش تمام شد و ما یک‌سال پخته‌تر، قدم در مسیر رشد و کمال طلبگی گذاشتیم.

#خاطره_طلبگی

#روزهای_به_یاد_ماندنی

#رسالت_طلبه_تبلیغ_دین

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

پاییز

10 آذر 1397 توسط نردبانی تا بهشت

آرام و راحت به خواب عمیقی رفته‌اند.

رنگ و رویشان زرد و نارنجی گشته است. به زیر دست و پا خورد می‌شوند و می‌شکنند. خوب که گوش می‌کنی صدای شکستن استخوان‌هایشان را می‌شنوی. قطرات اشک است از چشمانشان سرازیر می‌شود.

گاهی آنها را می‌سوزانند تا طبیعت را از وجودشان پاک کنند. انگار طبیعت را آنها نابود کرده‌اند. یادشان رفته، چه بلایی به سرِ کوه و دشت و صحرا آورده‌اند.

هربار که عازم کوه و دشت می‌شوند، گوشه‌ای از آنجا را به انحطاط می‌کشانند.

با تبر به جان درختان می‌افتند و کمرشان را می‌شکنند. دستهایشان را قطع می‌کنند و ذره‌ذره جانشان را می‌گیرند.

#برگریزان 

#طبیعت

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »

نیایش

09 آذر 1397 توسط نردبانی تا بهشت

خدای خوبم! 

در این روزگار تنهایی و بی‌کسی غیر تو کسی را ندارم.

دستهای خالیم را در زیر باران رحمتت به سوی آسمان بی‌انتهایت بالا می‌برم.

در انتظار چیدن میوه رحمتت به آسمان چشم دوخته‌ام.

می‌دانم! دستهایم را از لطف و رحمت پر می‌کنی. 

خدای من! 

در خوابهای آرامِ شبانه تو را می‌جویم.

به یادِ تو قدم در رؤیای شیرینم می‌گذارم.

تنها تو را می‌خوانم و غیر تو نمی‌تواند، من را دریابد.

روزگار پرده سیاهی گشته و همه جا را فرا گرفته است.

من را دریاب تا گمراه نگردم.

#نیـایـش 

#به_قلم_خودم 

 2 نظر
  • 1
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 22
  • ...
  • 23
  • 24
  • 25
  • ...
  • 26
  • ...
  • 27
  • 28
  • 29
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 1032
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس